#تنهایی_رها_پارت_105

_باشه هولم نکنید می گم:سعید از من خواست با خانواده ی آدین تماس بگیرم و قرار عروسی رو بزارم منم قرار گذاشتم.با تعجب جواب داد

_واقعا خودت قرار گذاشتی.آفرین دخترم بزرگ شده خب نتیجه چی شد خانوادش اجازه دادند؟

_بله قرار شد فردا شب بریم حرفهای نهایی رو بزنیم.

_وای عالی شد رها آذین دختر خوب و زیباییه به سعید میاد این آرزوی من بود که عروسم بشه

شب مادر ماجرای سعید وآذین رو به پدر گفت اونم خوشحال شد.

_بعد از چند هفته اون شب تو پذیرایی کنار بقیه افراد حاضر شدم همه به تلویزیون نگاه می کردیم.سعید راقرق در تلویزیون دیدم قاچ پرتقالی به دهان گذاشت پرسیدم

- سعید آماده ایی دیگه؟

-با تعجب چشماشو ریز کرد و گفت:

_آماده آماده چی؟

_خب معلومه عروسی دیگه

_پرتقال پرت شدگلوش ونگاهی به باباو مامان انداخت.همه با هم خندیدیم...صورتش سرخ شد طفلی دادشم

بابا گفت:

تو مگه آذین رو نمی خوای پس چرا هول شدی بالاخره باید عروسی کنی به امید خدا فردا شب همه چیز درست میشه

ربعد رو به من کرد

- رها جان شنیدم مامانتو بخشیدی ..میشه منم ببخشی



ما کار عاقلانه ای نکردیم نمیدونم چرا اینقدر بی منطق شده بودم ولی واقعا می ترسیدم بلایی سر سعید بیاره فکر می کردم بعد ازدواج کمکم به حسن عادت می کنی و خوشبخت میشی

romangram.com | @romangram_com