#تنها_نیستیم_پارت_9
مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه، سکوت کرد و با ترحم زل زد به صورتم.
-این طوری نگاه نکن.
-چطوری؟
یه جرعه از چای خوردم و شونه بالا انداختم: تو چرا بیداری؟
-چطور خوابم ببره؟!!
از یخچال آبمیوه و کره و عسل درآورد و گفت: چرا نون خالی می خوری؟
پنیر رو نشون دادم و گفتم: همینش هم خیلی وقت ها گیر آدم نمیاد!
وقتی دیدم سکوتش طولانی شد، نگاهش کردم. داشت گریه می کرد. این مامان هم که آدم رو به غلط کردن مینداخت. گفتم: فقیر ها رو میگم.
-می دونم.
ساعت از 11 گذشته بود که بقیه کم کم توی پذیرایی جمع شدند. حتی عمه و پرستو هم اومده بودند. شادی و آنا کنار مامان نشسته بودند و من تنها کنار شومینه بودم. حوصله ی گوش دادن به حرف ها و خاطره هایی که بیشتر حال مامان رو بد می کرد، نداشتم. از یه طرف دلم می خواست الان توی شرکت، کنار مرجان باشم. از طرف دیگه باید چند روزی می موندم و تکلیف این ماجرا رو روشن می کردم.
صدای بهنام از کنار گوشم من رو به حال برگردوند: دیشب مشکلی پیش نیومد وقتی من رفتم؟
بدون اینکه نگاهم رو از آتیش بگیرم، گفتم: نمی دونم. من تو اتاق بودم.
-می دونی خاله حالش زیاد خوب نیست؟
-تو دکتری، نه من!
-گفتم که حواست باشه، اذیتش نکنی.
-نگران نباش.
گوشم رو گرفت. با تعجب به طرفش برگشتم که همزمان گفت: حالا چرا نگاهم نمی کنی؟
وقتی چشم های عصبانی من رو دید ول کرد.
-این کارها یعنی چی؟
-قبلاً که ناراحت نمی شدی!!
romangram.com | @romangram_com