#تنها_نیستیم_پارت_8

به طرفش برگشتم و گفتم: قصد رفتن نداشتم.

از حرفی که ناگهان از دهنم پریده بود تعجب کردم چون همین چند دقیقه ی پیش تصمیم گرفته بودم که صبح برگردم به اصفهان.

مامان رو به دختربچه گفت: شادی برو به خاله ت سلام کن.

و به من اشاره کرد. آنا سریع گفت: مامان چی میگی! بیا اینجا شادی!

- نترس قصد کشتنش رو ندارم.

شادی که ترسیده بود کنار مادرش نشست.

مامان: بچه ها تمومش کنید. تا کی می خوایید ادامه بدید؟!

و اشکش روی صورتش چکید.

بهنام: آتوسا! برگشتی که مادرت رو عذاب بدی؟

آنا: کار دیگه ای هم بلده؟

چشم هام رو بستم و سعی کردم آروم باشم. آنا واقعا نفرت انگیز بود. حداقل برای من! با کاری که با من کرد چطور می تونست انقدر عادی رفتار کنه! مستقیم به بهنام نگاه کردم و گفتم: هنوز عذاب اصلی مونده!

مامان: چی میگی آتوسا؟

خودم هم نمی دونستم چی دارم میگم. من بدون هیچ برنامه ای فقط سوار اتوبوس شدم و اومدم ولی این جمله رو اگر نمی گفتم روی دلم می موند.

به طرف اتاقم رفتم و با خستگی و سردرد مانتوم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.



طبق معمول ساعت 6 صبح بیدار شدم و به آشپزخونه رفتم. قرار نبود سر کار برم ولی عادت به خوابیدن زیاد و علافی نداشتم. چای دم کردم و نون و پنیر رو روی میز گذاشتم. چند دقیقه بعد مامان با تعجب جلوم ایستاده بود.

گفتم: چیه؟

-خوابت نمی بره؟

-همیشه همین ساعت بیدار میشم.

-قبلا که از این عادت ها نداشتی. ساعت 6:30 !!!

لقمه رو قورت دادم و گفتم: زندگیم رو با اجی مجی نمیگذرونم!

romangram.com | @romangram_com