#تنها_نیستیم_پارت_7


چند دقیقه هر دو توی سکوت به هم خیره شدیم. اشکش رو پاک کرد و گفت: بیا بیرون. همه ی مهمون ها اومدند.

دلم نیومد بگم «حوصله ندارم.». بلند شدم و باهاش به پذیرایی رفتم. کنار پرستو نشستم و به سرامیک های تیره ی کف خیره شدم که 7 سال پیش نبود. چند دقیقه بعد به آشپزخونه رفتم تا نسرین رو ببینم. وقتی من رو دید بغلم کرد و تا چند ثانیه ولم نمی کرد. بعد بغضش ترکید و روی صندلی نشست و گفت: انگار همین دیروز بود.

-می دونم.

-آقا دو روز میشد که محتضر بود.

سرم رو پایین انداختم که ادامه داد: کاش میومدی.

چیزی نگفتم. چی باید می گفتم؟! صدای بهنام از حیاط بلند شد: به تو چیکار داره؟

نیما عصبانی گفت: آروم تر!! سر راه پارک کردی.

کنار پنجره ایستادیم و آنا رو دیدیم که به طرفشون میره.

-جای همیشگیشه!

-چرا نمی بری بیرون؟

آنا بهشون رسید و سعی کرد آرومشون کنه.

-من از تو دستور نمی گیرم!

آنا دست نیما رو به طرف ساختمون کشید و اجازه نداد جواب بهنام رو بده. خودش رو بهش چسبوند و از پله ها بالا اومدند. سریع از کنار پنجره دور شدم و روی صندلی نشستم. تا آخر مجلس حتی برای شام بیرون نرفتم و به نسرین که یه عالمه کار رو سرش ریخته بود کمک کردم.

بسته ی مسکن رو از یخچال بیرون آوردم و یکی خوردم. لیوان رو شستم و شروع کردم به مرتب کردن آخرین ظرف ها و آشپزخونه که واقعا به هم ریخته بود. سرم درد می کرد. نسرین ظرف رو از دستم گرفت و گفت: آتوسا خانوم برو استراحت کن. خیلی زحمت کشیدی.

-من خوبم. همه رفتند.

-بله رفتند. برو پیش مادرت.

دست هام رو شستم و به پذیرایی رفتم. بهنام کنار مامان نشسته بود و شونه هاش رو می مالید. طبق عادت همیشگیش داشت خودش رو براش لوس می کرد.

مامان لبخند بی جونی زد و گفت: خودت خسته تری مادر! یه دقیقه استراحت کن.

روی یکی از کاناپه ها نشستم. مامان بهنام رو از ما بیشتر دوست داشت. نیما و آنا وارد خونه شدند. صدای ماشین رو نشنیده بودم. دنبالشون دختربچه ی خواب آلودی میومد. روی موهای روشنش که همرنگ آنا بود و چشم های تیره ش که به نیما رفته بود زوم کرده بودم و بچه با کنجکاوی نگاهم می کرد.

آنا کنار مامان، نیما دقیقا رو به روی من نشست. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. آنا گفت: این که هنوز اینجاست؟!


romangram.com | @romangram_com