#تنها_نیستیم_پارت_6

دوباره سکوت شد. بعد از 10 دقیقه پرسیدم: تو بالاخره تخصص گرفتی؟

خندید و گفت: فوق تخصص.

پوزخند زدم و به خیابون نگاه کردم. با خودم گفتم «هر چی آدم حسابی تو این شهر هست، خواستگار آنا بوده».

چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم. کارگرها آخرین صندلی ها رو به داخل ساختمون می بردند. ماشین هنوز توی حرکت بود که پیاده شدم. داد زد «چه خبرته؟!!».

جوابش رو ندادم. حالم از مرد هایی که عقلشون توی شرتشون بود به هم می خورد. به طرف خونه رفتم. نیما داشت با کارگرها حرف می زد. تا نزدیکشون شدم روم رو برگردوندم. داخل خونه، عمه و مامان کنار هم نشسته بودند. به طرفشون رفتم و گفتم: چمدون من کجاست؟

- گفتم نسرین بذاره تو اتاقت!

پس هنوز اتاقم سر جاش بود. یکی از اتاق های طبقه ی اول که نزدیک آشپزخونه بود و بالکنی رو به حیاط پشتی داشت. وسایل خودم هنوز توی اتاق بود. همون پرده ها هم آویزون بود.

سردم شده بود. کنار شوفاژ نشستم و بهش تکیه دادم. اصلاً نمی دونستم برای چی این همه راه از اصفهان تا اینجا اومدم و کار و زندگیم رو ول کردم. گوشی م رو در آوردم و شماره ی مرجان رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: بله؟

- سلام

- سلام عزیزم. خوبی؟ نگرانت بودم ولی نمی خواستم تو این موقعیت مزاحمت بشم.

- این چه حرفیه.

- اوضاع چطوره؟

- همونطور که انتظار داشتم.

- تسلیت میگم.

- ممنون

- بیا با مهیار حرف بزن.

چند ثانیه بعد صدای مهیار توی گوشی پیچید: تسلیت میگم خانوم هاشمی. مرجان تازه بهم گفت.

- ممنون. به مرجان گفتم مرخصی رد کنه.

- مشکلی از این بابت نیست. خیالت راحت باشه.

صدای در اومد. تشکر کردم و قطع کردم. مامان وارد اتاق شد. روی تخت نشست و گفت: سردته؟

- نه!

romangram.com | @romangram_com