#تنها_نیستیم_پارت_5
از همون فاصله هم چشم های عصبانی آنا پیدا بود. گفت: الان وقت اومدنه؟! الان؟!
تا همین دو ثانیه پیش نمی دونستم چقدر ازش متنفرم. آخرین باری که دیده بودمش با یه بچه توی شکمش، روی پله های داخل خونه ایستاده بود. وقتی چمدونم رو به طرف در می کشیدم. حتی همون روز هم یه «ببخشید» خشک و خالی نگفته بود. سرم رو برگردوندم. لیاقت جواب دادن هم نداشت.
مامان بلند گفت: بشین آنا!
عمه به سمتم اومد و با بغض گفت: بیا اینجا بابات رو ببین!
می دونستم همه نگران دلخوری من از بابا بودند و می خواستند موقع دفنش چیزی توی دل من نمونده باشه. به آنا که مثل اژدهای محافظ بالای تابوت ایستاده بود، نگاه کردم. به صورتی که شبیه بابا بود. با همون موهای روشن تر از مشکی، همون چشم های آبی و بینی خوش فرم! کاش هیچ وقت نیومده بودم.
به عمه نگاه کردم و گفتم: نمی خوام ببینمش.
چند نفری که اطرافمون بودند با تعجب نگاهمون کردند. مامان با همون صدای آروم همیشگی گفت: آتو! بیا با بابات خدافظی کن.
- من 7 سال پیش خدافظی کردم.
آنا داد زد: پس چرا برگشتی؟
بقیه سعی کردند آرومش کنند و من بدون اینکه بهش نگاه کنم بلند شدم و کمی دور تر ایستادم. حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد. فقط صدای گریه های آنا و عمه و صلوات بود که پخش می شد.
موقع برگشت خواستم تاکسی بگیرم که بهنام نذاشت. تمام طول مراسم دفن روی اتفاق های بد و بدبختی هایی که تحمل کرده بودم تمرکز کردم که به گریه نیفتم. نمی خواستم حتی یه قطره اشک جلوی بقیه بریزم. توی ماشین نشستیم و بهنام راه افتاد. چشم هاش کمی قرمز شده بود و مشخص بود که واقعاً عزاداره.
خیلی بیشتر از یه شوهرخاله بابا رو دوست داشت. از بچگی توی خونه ی ما رفت و آمد زیادی داشت. حتی بعد از فوت خاله م یه مدت با ما زندگی می کرد. البته مطمئناً بعد از ازدواج آنا دیگه کمتر سر می زد. هیچ چیز از این 7 سال نمی دونستم. در واقع بی خبری کامل!
- خیلی خونسردی! این همه سرسختی برای چیه؟
به طرفش برگشتم و گفتم: تو از سرسختی چی می دونی؟
- ...
- تو چه می دونی به یه دختر 18 ساله ی تنها تو شهر غریب چی میگذره؟!
- درسِت رو تموم کردی؟
- آره.
- رشته ت چی بود؟
- حسابداری.
romangram.com | @romangram_com