#تنها_نیستیم_پارت_4

دلم گرفت. آدم مهربونی بود. از وقتی یادم میاد به حیاط سر می زد و کارهای باغبونی رو می کرد. گاهی هم که بابا ماموریت می رفت یا مسافرت بودیم، سرایدار خونه بود.

بهنام بهم نگاه کرد و با پوزخند گفت: بیشتر از مرگ بابات ناراحت شدی!!

- همین مونده به تو جواب پس بدم!

- چرا این جوری شدی؟

- من جوری نشدم. تو به من طعنه می زنی!

- تو فرق شوخی و طعنه رو نمی فهمی؟

- ...

- تا خودت نگفتی، نشناختمت.

- منم تو رو نشناختم. مثلاً 7 سال گذشته.

- تو واقعاً عوض شدی. بیشتر از یه عمل بینی!

خندیدم و گفتم: عقده شده بود برام.

- جدی؟

نگاهش کردم و با طعنه گفتم: ظاهراً همه اینطوری می پسندند!

- بیشتر از 7 سال بزرگ شدی. وقتی رفته یه دختربچه ی مظلوم بودی.

- مرسی از تعریفت!!!

نیم ساعت بعد بین قبرها قدم می زدیم و هر لحظه صدای گریه و مداح بیشتر می شد. با دیدن جمعیت پاهام سست شد و یه لحظه خواستم برگردم و به طرف در بدوم. بهنام انگار که بخواد بچه رو از خیابون رد کنه، دستم رو گرفت و راهنمایی کرد. عصبانی شدم. دستم رو کشیدم و با اخم نگاهش کردم. همون لحظه پرستو اومد و مثل قدیم که رگباری حرف می زد، گفت: می دونستم میای! چقد عوض شدی. بیا اینجا بابات رو ببین. تسلیت میگم...

همین چند جمله کافی بود که همه ی جمعیت به طرف من برگردند. بعضی با بهت نگاهم می کردند. بعضی با تمسخر. بعضی با ترحم. مامان با دیدن من هر دو دستش رو جلوی دهنش گرفت و مثل همیشه بی صدا گریه کرد.

آناهیتا که مشخص بود انتظار دیدنم رو نداشته با چشم های قرمز و پف کرده نگاهم می کرد. حتی نمی خواستم تو صورت نیما نگاه کنم.

بهنام به طرف شوهر عمه م رفت که به دخترش اشاره کرد من رو حرکت بده. پرستو برای پدرش سر تکون داد و گفت: بیا بریم آتو. بابات اونجاست.

و به جای من زیر گریه زد. من اصلا نمی دونستم باید چکار کنم. عکس بابا رو روی اعلامیه دیدم و همه ی خاطره ها به ذهنم هجوم آورد. حالم بد شده بود ولی نمی خواستم جلوی مردم بروز بدم. وزنم رو روی پرستو انداختم و گفتم: من رو ببر یه جایی بشینم.

با هم به طرف تابوت روی زمین که مامان و آنا و عمه کنارش بودند، رفتیم. خواستم بشینم که آنا با پالتوی مشکی مارکدارش به طرفم اومد. مامان سریع دستش رو گرفت و گفت: نه!

romangram.com | @romangram_com