#تنها_نیستیم_پارت_3
روزهای قشنگی رو گذرونده بودیم ولی هیچ وقت تکرار نمی شد. دیگه همه چیز خراب شده بود.
همین چند ساعت پیش خبردار شده بودم و راه افتاده بودم. حتی تا همین سر کوچه هم امیدوار بودم که برای کشوندنم به خونه بهم دروغ گفته باشند، ولی تموم دیوار و در پر از پرده های مشکی تسلیت بود. همه ی فامیلی ها رو میشناختم. چشمم به اسم بابا افتاد و با خودم گفتم «کاش زودتر میومدم.»
دستم رو از روی گلوم بلند کردم و شال گردنم رو محکم تر بستم. نفس عمیق کشیدم. کلید نداشتم. دستم رو به طرف زنگ بردم که در ماشین رو باز شد. از این همه سکوت تعجب کرده بودم. به سمت در رفتم. از دور مردی با بارونی بلند چرم و لباس های سر تا پا مشکی به طرف تویوتای جلوی در اومد. نمی شناختمش. هیکلش به نیما نمی خورد.
پیرمردی کنارش ایستاد و چند جمله صحبت کرد و رفت. حالا من وارد حیاط شده بودم. صندلی ها و میزها رو به دیوارهای حیاط تکیه داده بودند و هر جایی که چشم می چرخوندی سیاه پوش بود.
مرد که به من رسیده بود، عینک دودی ش رو برداشت و گفت: بفرمایید؟
با تعجب گفتم: بهنام!
چشم هاش رو ریز کرد و با دهن باز بهم خیره شد. دوباره گفتم: آره. بینی م رو عمل کردم!
لبخند زد و لپم رو کشید و گفت: خودتی آتو؟
بهم برخورد و عقب کشیدم. قبلاً از این کارها می کرد ولی الان دیگه من 25 سالم بود. بچه که نبودم.
تک سرفه ای کرد و گفت: ببخشید!
- بقیه کجان؟
- قبرستون.
- ...
- آمبولانس چند دقیقه پیش رفت. فکر نمی کردیم بیای.
- کدوم قبرستون؟
- برو چمدونت رو بذار تو خونه، بریم.
چمدون رو گوشه ی پذیرایی گذاشتم و سریع برگشتم. سوار ماشین شدم و حرکت کردیم. هنوز وارد خیابون اصلی نشده بودیم که گفتم: پیرمرده کی بود؟
- به جای حسین آقا اومده. اسمش آقای کرمی ِ
- حسین آقا کجاست؟
- مرد!
romangram.com | @romangram_com