#تنها_نیستیم_پارت_2
عمه به گریه افتاد و پرستو گوشی رو ازش گرفت: آتو بابات رفت! چشم به راه تو بود. بیا حال و روز مامانت رو ببین! ...
سکوت کرده بودم و گوش می دادم. اصلا فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه. نمی دونستم چی بگم. مرجان هم مدام ازم سوال می کرد. کنار پنجره ی اتاق ایستادم و دنبال جمله گشتم. چند ثانیه بعد، گفتم: اومدن من چیزی رو عوض نمی کنه.
- چرا انقد بی رحم شدی؟ ما که حق رو به تو دادیم.
- زندگی من آروم شده. نمی خوام خرابش کنم.
- اینطوری همه ی فامیل فکر می کنند مشکل از توئه.
- خب فکر کنند. به درک!
- نکنه واقعا از رو به رو شدن باهاشون می ترسی؟
- مزخرف نگو
- دل مامانت تنگ شده.
- ...
- بعد از ظهر دفنش می کنند. ماشین نداری؟
- من نمیام.
تماس رو قطع کردم و سر جام نشستم. مرجان که از طرز حرف زدن من متوجه جریان شده بود، دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت: کاش زود تر رفته بودی.
یه لحظه یاد بچگی هام افتادم. وقتی همه چی خوب بود. حداقل به این بدی نبود. یاد مسافرت ها و پیک نیک ها یاد اسباب بازی ها، حتی یاد فیلم کلاه قرمزی تو سینمایی که همیشه با بابا می رفتم. یه قطره از چشمم چکید روی کیبورد. مرجان شونه م رو فشار داد. دلم می خواست مامان رو حالا که بابا نبود، ببینم. می تونستم یه هفته برم و زود برگردم ولی فکر رو به رو شدن با خانواده و فامیل هم سخت بود.
مرجان دستم رو گرفت و گفت: بجنب! من به مهیار میگم.
- کجا برم بعد 7 سال؟
- تا ابد که نمی تونی مخفی بشی! مادرت چه گناهی کرده؟
- همه شون سر و ته یه کرباسند.
- اینجوری نگو. زود باش. می خوای منم بیام؟
هر دو مون می دونستیم که من میرم. بلند شدم و گفتم: نه. لازم نیست. من از کسی نمی ترسم!
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و تا خونه قدم زدم. هوای خنک نیمه ی آبان صورتم رو نوازش می کرد. حس عجیبی داشتم. یاد وقتی افتادم که با بابا از مدرسه تا خونه پیاده میومدیم و هر بار مجبورش می کردم برام بستنی بخره و به مامان نگه. مامان هم همیشه می فهمید و از ترس سرما خوردنم دعواش می کرد.
romangram.com | @romangram_com