#تنها_نیستیم_پارت_10
-قبلا من دبیرستانی بودم و تو برام آدم بزرگ بودی.
مامان سریع گفت: بچه ها بیایید اینجا.
و کنار خودش جا باز کرد. بهنام به من اخم کرد و کنار مامان نشست.
صدای نیما رو شنیدم: جای تو نبود دکتر!
-چه فرقی می کنه؟
همین مونده بود که نیما از من طرفداری کنه. از دیروز که اومده بودم حتی یکبار هم به صورتش نگاه نکرده بودم. چیزی نگفتم و به طرف حیاط رفتم. صدای بحث نیما و بهنام هنوز هم شنیده میشد که تیکه بار هم می کردند. احتمالاً از وقتی آنا، نیما رو ترجیح داده بود خروس جنگی شده بودند.
روی پله ها نشستم و به حوض خالی نگاه کردم که چند تا برگ خشک داخلش افتاده بود. تابستون ها حوض رو پر از آب می کردیم و روی تخت های کنارش می نشستیم. بابا همیشه دوست داشت حالت کلاسیک خونه حفظ بشه. که البته بی ارتباط با این نبود که آنا بهش گفته بود معماری و هنر ایرانی نباید از بین بره!!
نزدیک ظهر بود و آفتاب با وجود هوای سرد حس خوبی بهم می داد. یه توپ بادی روی پله ها قل خورد و نزدیک پام ایستاد. به بالای پله ها نگاه کردم و شادی رو دیدم که به من خیره شده. هیچ حسی بهش نداشتم. این بی تفاوتی خیلی برام گیج کننده بود. بچه ای که مسیر زندگیم رو عوض کرده بود رو به روم بود.
گفتم: بیا برش دار!
چند تا پله پایین اومد و ایستاد. دوباره گفتم: می ترسی؟
عکس العملی نشون نداد. توپ رو از زمین بلند کردم و به طرفش گرفتم. سنش کمتر از 7 سال نشون میداد.
-مدرسه میری؟
-نه!
-چرا؟
توپ رو گرفت و گفت: سال دیگه میرم.
پرستو روی ایوان اومد و گفت: بچه ها ناهار حاضره.
مامان و آنا سر میز نبودند. احتمالا توی این شرایط نمی تونستند چیزی بخورند. بهنام هم آماده ی رفتن بود و غذا نخورد. به آشپزخونه رفتم و همون جا یه چیزی خوردم.
کنار صندلی مامان نشسته بودم و از اقوامی که برای ختم اومده بودند تشکر می کردم.
مسجد کاملا پر شده بود. یه عده ی زیادی از همکار های نیما یا دوست های آنا توی انجمن های هنری مختلف بودند. هر کس که من رو میشناخت سعی می کرد با من عادی برخورد کنه.
شادی که جعبه ی دستمال کاغذی رو به مامان و چند زن اطراف تعارف کرده بود، جلوی من رسید. دستمال لازم نداشتم. جلوی جمع نمی تونستم گریه کنم ولی یکی برداشتم. چشمم به صورتش افتاد و چشم هایی که دقیقاً شبیه نیما بود. دلم گرفت. نه اینکه هنوز تاثیری روم داشته باشه ولی گاهی که به یاد روزهای جوونیم میفتادم، همه ی خاطره ها برام زنده می شد. شادی هنوز بهم خیره بود. یه قطره از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.
آنا دست شادی رو کشید و کنار خودش نشوند. انگار چند قرن از اون روزها می گذشت!
romangram.com | @romangram_com