#تنها_نیستیم_پارت_11
موقع برگشت به تعارف مامان که با ماشین شوهرعمه م می رفت، روی صندلی ماشین بهنام نشستم. با اینکه از دیروز باهاش حرف نزده بودم و انگار با من قهر بود ولی باز هم بهتر از ماشین پرستو بود. 5 دقیقه گذشته بود و حتی سلام هم نکرده بودیم.
داخل خیابون پیچید که گفتم: تنها زندگی می کنی؟
-تقریباً
-چرا نمیای پیش مامان؟
پوزخندی زد و گفت: با وجود آنا حتی نمی تونم زیاد به خاله سر بزنم!
پس حدسم درست بود. آنا تو همین خونه زندگی می کرد.
-خونه ی نیما چی شد؟
-مثل اینکه دادند به مستأجر. بابات نمی خواست...
حرفش رو بریدم و خودم ادامه دادم: آنا ازش دور باشه.
بهم نگاه کرد و گفت: این همه وقت چیکار می کردی؟
-زندگی!
-دارم جدی حرف می زنم.
-من هم جدی بودم. فکر می کنی زندگی فقط کنار خونه های بزرگ و شوهر های پولداره؟
آهی کشید و گفت: زندگی هیچ جا نیست.
فقط 9 سال از من بزرگ تر بود. برای این جور حرف زدن خیلی جوون بود.
-مثلاً دکتر ها باید به همه روحیه بدن!
-اون ها روانپزشکند! نصف عمر من با بچه های در حال مرگ میگذره.
همون لحظه مزدای نیما از کنارمون رد شد. بهنام با حرص سرعتش رو بیشتر کرد و ازش سبقت گرفت. نیما سرعتش رو با ما هماهنگ کرد و برای یه لحظه هر دو راننده به هم نگاه کردند. نیما سبقت گرفت و جلوی ما پیچید. بهنام دستش رو روی بوق گذاشت و تا من که اعصابم تحریک شده بود، دستش رو نکشیدم، برنداشت.
داد زدم: این چه وضع رانندگیه؟
-به تو ربطی نداره!
romangram.com | @romangram_com