#تنها_نیستیم_پارت_12

-من هم تو این ماشین نشستم!

-فقط مونده بود بچه ها تو کارهام دخالت کنند!

نیما دیگه تو دید نبود و بهنام سرعتش رو پایین آورده بود ولی هنوز عصبانی بود. باید تکلیف این «بچه» گفتن رو همین جا مشخص می کردم.

-این بچه ای که میگی 7 سال خودش گلیمش رو از آب بیرون کشیده. کاری که هیچ کدوم از شما بدون کمک خانواده نتونست.

با اخم به طرفم برگشت. اخمی که چشم های قهوه ای ش رو درشت تر از همیشه نشون می داد. سرم رو به طرف خیابون برگردوندم و اون هم تا خونه حرفی نزد.

ماشین رو توی حیاط پارک کرد و پالتو و کیفش رو برداشت. خواست حرکت کنه که با دیدن من که هنوز ایستاده بودم، پرسید: چیه؟

-نمی خوام مامان چیزی از اتفاق توی راه یا بحث ما بدونه. فهمیدی؟!

یهو زد زیر خنده و من گیج نگاهش کردم. به طرف خونه حرکت کردیم و گفت: یه بار هم وقتی کوچیک بودی به من و آنا همین طوری گفتی. ما اون روز از خنده ترکیدیم.

-چی گفتم که خودم یادم نیست؟!

-معلومه! تو فقط 6-7 سالت بود.

عصبانی نگاهش کردم که اصلا برنگشت تا ببینه. گفتم: چرا مزخرف میگی؟

با خنده به طرفم برگشت و گفت: دقیقاً یادمه. گفتی «نمی خوام مامان چیزی از تشک و پتوم بدونه. فهمیدی؟»

جمله ی آخر رو با ادا و اصول گفت که بیشتر حرصم رو درآورد.

-امکان نداره. من از این جور بچه ها نبودم!

دوباره خندید و گفت: از آنا بپرس!

توقف کردم. روی پله ها بود که به سمتم برگشت و احتمالا صورتم، عصبانیتم رو نشون می داد چون بقیه ی پله ها رو دوید و من هم دنبالش کردم. وارد خونه شد و خواست در رو ببنده که بهش رسیدم و در رو هول دادم.

با خنده گفت: جوجو! فکر می کنی زورت به من می رسه؟

در رو بیشتر هول دادم و گفتم: من هر کاری بخوام می کنم.

لای در باز شده بود. خودم رو پرت کردم داخل. از این حرکات مسخره ای که می کردیم و خارج از شأن هر دو مون بود، خنده م گرفته بود. گفت: چه جوری رد شدی؟

به کمرم اشاره کرد و ادامه داد: نشکنی جوجو؟!

-فعلا که همین جوجو زورش به توُ ی هرکول رسید!

romangram.com | @romangram_com