#تنها_نیستیم_پارت_13


-دلم برات سوخت. هوا سرد...

نیما وسط حرفش پرید: توی خیابون که خیلی عجله داشتی دکتر! مثل اینکه بیرون کاری داری؟ مزاحمت نباشیم.

به طرف جمع کوچیک که گوشه پذیرایی بود، برگشتیم. فکر نمی کردم هر 4 نفر اینجا باشند!

بهنام با خونسردی گفت: استاد! نمی خواستم خاله ی عزیزم رو منتظر بذارم!

مامان به طرفش رفت و مجبورش کرد که خم بشه تا صورتش رو ببوسه . آنا با عصبانیت گفت: خوبه والا! بابای من همین یه هفته پیش تو این سالن قدم می زد. خجالت نمی کشید اینطوری می خندید؟

بغض کرد و از پله ها بالا رفت. تو دلم گفتم «خوبه خودت گفتی بابای من!». احتمالا طبقه دوم زندگی می کردند.

بهنام ناراحت شد و گوشه ای نشست و سرش رو پایین انداخت. انتظار داشتم نیما دنبال آنا بره ولی کنار شومینه نشست و شادی رو بغل کرد. به طرف اتاقم رفتم و لباس هام رو درآوردم.

چند دقیقه بعد نسرین در زد و خبر داد که میز شام رو چیده. گرسنه بودم ولی اشتها نداشتم. با بی حالی بلند شدم. اولین بار بود که جمع انقدر خودمونی میشد ولی نمی دونستم باید شال سرم کنم یا نه. قبلا که خیلی راحت بودم. اما با وجود این 7 سال خیلی احساس غریبی می کردم. به خصوص که نیما هم اینجا بود.

با یه بافت خاکستری و شال همرنگش بیرون رفتم. روی دورترین صندلی از نیما و آنا نشستم و کمی برنج کشیدم. مامان هنوز یه قاشق هم نخورده بود. بهنام دستش رو گرفت و گفت: خاله! ظهر بهت چی گفتم؟!

-اصلا از گلوم پایین نمیره.

-فقط چند تا قاشق.

-میل ندارم.

بهنام قاشق مامان رو پر کرد و به طرف دهنش برد و گفت: بگو آااا

مامان لبخند زد و نیما گفت: مادر رو اذیت نکن! اینجا بیمارستان نیست.

مامان قاشق رو از دست بهنام گرفت و خورد.

بهنام: وقتی خاله بچه بازی درمیاره، من هم مجبورم از تخصصم استفاده کنم!

و به مامان لبخند زد که مامان موهای مشکی ش رو ناز کرد.

همیشه با خودم می گفتم اگر ما پسر می شدیم، مامان خیلی خوشحال تر بود.

سرم رو با غذام گرم کرده بودم و به این فکر می کردم که وقتی برگردم چقدر کار عقب افتاده دارم. تازه باید با هاجر خانوم هم تماس می گرفتم که نگران خونه نرفتن من نشه. تا همین الان هم دیر کرده بودم.

صدای گریه ی آنا من رو به خودم آورد. مامان هم آروم گریه می کرد. آنا قاشقش رو روی بشقابش که هنوز پر بود گذاشت و با دست چشم هاش رو پاک کرد. احتمالا داشت به جای خالی بابا فکر می کرد که من اصلا یادم نمیومد. وقتی گریه می کرد خیلی مظلوم میشد. چشم های آبی ش دریا رو تداعی می کرد. به بهنام نگاه کردم که محو صورت آنا بود. نیما دستش رو دور شونه های آنا انداخته بود که آرومش کنه.


romangram.com | @romangram_com