#تنها_نیستیم_پارت_14

بهنام یه بسته دستمال جیبی درآورد و به طرف آنا گرفت و با لحن بچگونه گفت: بگیر آنا کوچولو!

تنها چیزی که به آنا نمی خورد با این 32 سال سنش، «کوچولو بودن» بود. آنا خواست یکی برداره که نیما بسته رو از دست بهنام گرفت و به آنا تعارف کرد. آنا اشک هاش رو پاک کرد. به این مسخره بازی هاشون خیره بودم. آنا با همین حرکت های آرتیستی می تونست 20 تا مرد رو از پا دربیاره. کاری که من هیچ مهارتی توش نداشتم. بعد از 4 سال کار کردن تو شرکت مهیار، حتی یه نگاه غیر معمولی هم، نه از اون، نه از بقیه ی کارمند ها ندیده بودم.

نیما به طرفم برگشت و دستش رو از شونه ی آنا برداشت. برای اولین بار توی این چند روز، بعد از 7 سال چشم تو چشم شدیم. من با بی تفاوتی نگاهم رو برگردوندم که به صورت بهنام افتاد. با ابروی بالا رفته اول به من، بعد به نیما نگاه کرد.

قاشق و بشقاب و لیوانم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. با وجود غرغر نسرین ، شستمشون و توی قفسه ها گذاشتم و گفتم: نمی خوام برات اضافه کاری باشم!

از در کنار آشپزخونه وارد ایوان شدم. هوا سرد بود. دست هام رو جلوی سینه جمع کردم و رو به نرده ها ایستادم. ماه پشت ابر بود و فضای شب مات شده بود. سیگاری از بسته بیرون کشیدم و با فندکی که یادگاری یکی از بچه های دانشگاه بود، روشنش کردم. پک عمیقی زدم و چند ثانیه نگه داشتم. به طرح شلوغ روی فندک نگاه کردم. یاد روزهایی افتادم که از بی پولی سیگار هم نمی تونستیم بخریم و تا ته اش می کشیدیم. صورت خونی ش روی سنگ فرش دانشگاه جلوی چشمم اومد و اشکم روی فندک چکید. درست روز فارق التحصیلی! یه پک دیگه زدم که کتی روی شونه هام افتاد و بهنام رو به روم به نرده ها تکیه داد و گفت: خاله میگه بیا تو. سرما می خوری.

-...

-چند وقته می کشی؟

-نگران خودت باش.

-بابا فهمیدیم مستقل شدی ولی مستقل بودن ربطی به سرما نخوردن نداره!

پوزخند زدم. کتش رو روی نرده ی کنارش پرت کردم و گفتم: وقتی امید مرخصی گرفتن نداشته باشی، حق سرما خوردن هم نداری!!

حرکتم بهش برخورده بود. کتش رو روی دستش تا کرد و گفت: این که تو توی زندگیت بدشانسی آوردی تقصیر بقیه نیست.

-اتفاقاً من خیلی هم خوش شانسم که کار دارم. یکی از دوست هام به خاطر بی کاری خودکشی کرد.

چند دقیقه سکوت کردیم. سیگار رو روی نرده های فلزی خاموش کردم و پرت کردم وسط شن های زیر ایوان.

دوباره به حرف اومد: کجا کار می کنی؟

-شرکت برادر دوستم!

-چند وقته؟

-از سال آخر دانشگاه

-قبلش چیکار می کردی؟

-تدریس خصوصی، خیاطی تو تولیدی، آشپزخونه ی رستوران، فروشگاه مانتو، تمیزکاری آپارتمان...

وقتی دهن باز و چشم های گرد شده ش رو دیدم، ادامه ندادم و گفتم: چیه؟

نگاهش رنگی از ناباوری و ترحم گرفته بود و حرفی نمی زد. از این رفتار و نگاه خوشم نمیومد.

romangram.com | @romangram_com