#تنها_نیستیم_پارت_15


گفتم: شوخی کردم!

سرش رو پایین انداخت و معلوم بود که شوخی بودنش رو باور نکرده.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من به کت کسی رو شونه هام احتیاجی ندارم.

سرش رو بلند کرد. متوجه منظور حرفم شده بود. گفت: نمی خوای از آدم هایی که باعثش بودن انتقام بگیری؟

-خودت که گفتی. از بدشانسی خودم بوده.

-پس برای چی اومدی؟

-همین روزها برمی گردم.

تکیه ش رو از نرده ها برداشت و بهم نزدیک تر شد. با صدای آروم تری گفت: من دیدم تو این سه روز چطوری بهت نگاه می کرد.

به صورتش نگاه کردم که ببینم منظورش رو درست فهمیدم. صورتش خیلی جدی شده بود.

گفتم: من که چیزی ندیدم.

خواستم به خونه برگردم که دستم رو گرفت و متوقفم کرد.

-چون اصلاً نگاهش نکردی!

-قصد نگاه کردن هم ندارم. من برنگشتم که زندگی کسی رو به هم بریزم.

-پس زندگی به هم ریخته ی من و تو چی میشه؟ کی تاوانش رو میده؟

خیلی واضح بود که هنوز هم چشمش دنبال آناست. از این همه حماقت حالم به هم می خورد.

-بعد از این همه سال، هنوز عاشقشی؟

سکوت کرد. دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: منتظری طلاق بگیره و بیاد طرف تو؟

-...

پوزخند زدم و به سمت خونه رفتم.

مامان دوباره مظلوم نگاهم کرد و گفت: تو که به آنا گفتی قصد برگشتن نداری.


romangram.com | @romangram_com