#تنها_نیستیم_پارت_16
-یه چیزی گفتم! کار و زندگیم مونده رو هوا.
-همه ش سه روزه که اومدی! نمیشه مرخصی بگیری؟
-اینجا بمونم که چی بشه؟ از 6 صبح تا نصفه شب تو خونه قدم بزنم؟!
-تو یه کم بیشتر بمون. من درستش می کنم.
لحنش خیلی ناراحت بود که اعصابم رو خرد می کرد. حتما دفعه ی بعد هم می خواست همین طوری کنه ولی دلم نیومد چیزی بگم. به خصوص که یه هفته مرخصی داشتم.
صدای زنگ بلند شد و چند ثانیه بعد صدای آنا اومد: عمه ست!
فقط من و مامان و آنا تو خونه بودیم. گوشیم رو برداشتم و به گوشه ی پذیرایی رفتم. شماره ی هاجر خانوم رو گرفتم که خیالش رو راحت کنم. وسط های گفتگو بودم که چشمم به پسری خورد. از همون فاصله هم مشخص بود که باید حسام باشه . پسر ِ شریک شوهرعمه م بود که پدر و مادرش وقتی 3 ساله بود توی تصادف مرده بودند. کسی رو نداشت و توی خونه ی عمه م بزرگ شده بود ولی از همون بچگی هم با من و پرستو و آنا خیلی صمیمی بود.
هاجر خانوم توی گوشم گفت: پس مراقب خودت باش.
-چشم.
-سلام هم برسون.
-چشم. من دیگه باید برم.
خدافظی کردم و به طرف جمع رفتم. حسام داشت به مامان می گفت: خلاصه اینکه ببخشید نبودم زن دایی.
-مادرت قبلا گفته بود ایران نیستی... اونی که رفته دیگه رفته عزیز.
صورتش دوباره خیس شد. به من اشاره کرد و ادامه داد: حسام! آتوسا رو دیدی؟
حسام به طرف من برگشت و گفت: اوه اوه . دماغ عملی هم که هستی؟
خودش و پرستو آروم خندیدند و من بدون لبخند روی کاناپه نشستم. حالا یه سری هم باید اینو توجیح می کردم!
-بی خیال! ما به خواستگارات نمیگیم!
اگر همون آدم سابق بودم با پرتغال توی سرش می زدم ولی چیزی نگفتم که باعث تعجب همه بود.
چند دقیقه بعد وقتی بقیه به طبقه ی آنا رفتند، کنارم روی کاناپه نشست و گفت: ناراحت شدی؟
-نه.
-چه خبر؟ کجا بودی؟ چیکار می کردی؟
romangram.com | @romangram_com