#تنها_نیستیم_پارت_17


و نگاهش روی صورتم خیره موند و ادامه داد: چقدر عوض شدی!

اخم کردم. دیگه حالم از این جمله ی «چقدر عوض شدی» به هم می خورد.

با خنده رو به پله های طبقه ی بالای دوبلکس داد زد: زن دایی! دختر خوشگله ت رو کجا قایم کرده بودی؟

صدای خنده ی پرستو از بالا اومد و عمه عصبانی داد زد: حسام! چند بار بگم «درست صحبت کن» ؟

به من چشمک زد و گفت: مگه چی گفتم؟

-این حرف یه آدم تحصیل کرده ست؟ اصلا بیا بالا ببینم.

-خب حالا!

از این برخورد جا خورده بودم. قبلا انقدر پر رو نبود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. چند دقیقه بعد پرستو وارد شد و گفت: می دونم. حسام خیلی زود خودمونی میشه ولی دلش خیلی پاکه... خودت که می دونی.

-ناراحت نشدم ولی بهش یادآوری کن که من با کسی شوخی ندارم.

-اهل این حرف ها نیست. تو هم اگه عکس های قدیمت رو ببینی، متوجه منظورش میشی.

لبخند زدم و گفتم: من فقط بینی م رو عمل کردم. همین!

مکث کردم و ادامه دادم: که اگر اون موقع روحیه ی الانم رو داشتم، نمی کردم.

مامان هر چی اصرار کرد برای شام نموندند. حسام آخرین نفر بیرون رفت و قبلش برگه ی تبلیغ فست فودی رو به من داد و گفت: حتما بیا. مهمون منی. البته قبلش به من زنگ بزن که خودم باشم.

-...

-زندایی شماره ی منو بهش بده.

مامان با نگاه عجیبی به ما خیره شد و سر تکون داد. وقتی رفت برگه رو روی میز گذاشتم و رفتم. از این همه هول هول زدن خنده م گرفته بود. همون سال ها هم خیلی شکمو بود. اصلا ازش بعید نبود که فست فود بزنه.

مامان در اتاقم رو باز کرد و گفت: خوابی؟

روی تخت نشستم و گفتم: نه. دراز کشیده بودم.

-دیشب با بهنام حرف زدم.

-خب؟


romangram.com | @romangram_com