#تنها_نیستیم_پارت_18
-نصف روزهای هفته رو میره دفتر نشر پزشکی.
-به من چه ارتباطی داره!!
-مال خودشه. بهش گفتم بری اونجا باهاش کار کنی تا حوصله ت سر نره.
-چی؟ من حسابدارم! تو دفتر نشر چکار کنم؟
-نمی دونم. ولی سرت گرم میشه. انقد حرف رفتن نمی زنی.
-مامان مرخصی من تا سه روز دیگه ست. باید برگردم.
دوباره صورتش غمگین شد و کنارم روی تخت نشست. ساعت 9 صبح بود و صدای جیک جیک گنجشک ها از حیاط پشتی میومد. با صدای گرفته گفت: کار می خوای برای چی؟ بمون پیش من. آنا و نیما میرن خونه ی خودشون.
تقه ای به در خورد و بهنام وارد شد. رو به من گفت: چرا آماده نشدی؟
کنار مامان نشست و با پشت دست اشکش رو پاک کرد. با اخم به من نگاه کرد. گفتم: من راهم رو انتخاب کردم.
اخمش بیشتر شد و گفت: حالا نمیشه یه ذره کجش کنی؟
-اصلا تو اینجا چکار می کنی؟
دستم رو کشید که باهاش بیرون برم. همین که در رو بست، گفت: می میری چند روز پیش مادرت بمونی؟ مگه نمی بینی شرایطش بده!؟
-بالاخره که چی؟ ده سال هم که بمونم، موقع رفتن وضع همینه. یادش رفته که خودشون باعث رفتنم شدند!
-خاله باعث رفتنت شد؟!!
-جلوم رو هم نگرفت!
-چیکار باید می کرد؟ تو مثلاً رفتی دانشگاه که دیگه گم و گور شدی.
-اوایل که خوابگاه می رفتم.
-چند بار اومدند سراغت؟ تو حتی جواب تلفون ها رو هم نمی دادی. پول نمی گرفتی. بعد هم که یهو غیبت زد.
-همین آدم ها منو فراری دادند. بابا آخرین باری که دیدمش ازم طلبکار بود. بهم فحش داد. تهدیدم کرد. اینجوری یه دختربچه رو برمی گردونند؟؟!!
-پدرت بود. انتظار داشتی با دختری که معلوم نیست خرج دانشگاهش رو از کجا درمیاره، چیکار می کرد؟!
مامان در رو باز کرد. به چارچوب تکیه داد و ناراحت نگاهمون کرد. بهنام رو به من گفت: حداقل یه ماه!
romangram.com | @romangram_com