#تنها_نیستیم_پارت_19


نفسم رو با صدا بیرون دادم و به طرف اتاق رفتم.

-کجا؟

-میرم آماده شم. اگر فرمایش دیگه ای نیست.

نیم ساعت بعد با جین و سوئیشرت مشکی توی ماشینش بودم و به ترافیک پشت چراغ قرمز نگاه می کردم.

-من توی انتشارات چکار کنم؟

-همین که دل خاله خوشه. کافیه!

پوزخند زدم که ادامه داد: می تونی متن ها رو ویرایش کنی. البته کمی تخصصی هستند ولی به جز تو ویراستار دیگه ای هم داریم که ازش کمک می گیری.

دقیقاً متوجه منظورش شدم که قرار بود اونجا نخودی باشم تا یک ماه تموم بشه. چند دقیقه بعد وارد پارکینگ یه بیمارستان خصوصی شد و پارک کرد.

-مگه نگفتی انتشارات!

-باید اینجا یه مریض رو ببینم. بعد میریم.

-...

-طول نمی کشه.

با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم. توی راه با همه احوالپرسی کرد. از پرستارها گرفته تا خدمه. من هم مجبور شدم به همه سلام بدم. در اتاقی رو باز کرد و تعارفم کرد.

روی صندلی نشستم و بهنام سریع روپوش سفید پوشید و گفت: می خوای با من بیای؟

با تعجب گفتم: من؟!

-آره تو همین طبقه ست.

بدم نمیومد ببینم موقع ویزیت کردن، قیافه ش چه شکلی میشه. سرم رو تکون دادم و باهاش بیرون رفتم. بازوم رو گرفت و با خنده گفت: لیز نخوری! من آبرو دارم اینجا.

یه لحظه نگاهش کردم تا یادم افتاد منظورش چیه. وقتی مامان مریض بود منو موقع لیز خوردن رو سنگ های کف راهروی بیمارستان دیده بود و من همون لحظه زمین خورده بودم.

بازوم رو جدا کردم و خیلی جدی گفتم: حافظه ی خوبی داری.

-بعضی چیزها انقد ضایع ست که به یاد آدم می مونه.


romangram.com | @romangram_com