#تنها_نیستیم_پارت_20

دوباره خندید و وارد اتاقی شد که پرده ها و تخت های آبی داشت. من و یه پرستار همزمان وارد شدیم. کنار تخت دوم ایستادند و درباره ی چیزهایی که من نمی دونستم حرف زدند. یه پسر 5- 6 ساله به پنجره زل زده بود. تا چشمش به بهنام افتاد، لبخند زد و سلام کرد. بهنام موهاش رو به هم ریخت و گفت: احوال آقا پویا؟

-خوبم.

-دلت دیگه درد نمی کنه؟

و لباسش رو بالا داد و با دست معاینه کرد. بعد از چند بار فشار آروم، مطمئن شد که دردی نیست. عینکش رو زد و برگه های آزمایش و کاغذهایی که دستش بود رو خوند.

- عمو کی میرم خونه؟

- از دست ما خسته شدی؟

- نه. حوصله م سر رفته.

- فردا میری خونه. خوبه؟

- میای خونه مون فوتبال بازی کنیم؟

بهنام خندید. به من اشاره کرد و گفت: اگه خاله اجازه بده.

پویا به طرفم برگشت و گفت: اگه پسر خوبی باشه میذاری؟

بهنام شیطون نگاهم می کرد. لبخند زدم و گفتم: باید از خاله آناهیتاش اجازه بگیره. نه من!

پویا سرش رو تکون داد. بهنام چیزی یادداشت کرد و پیشونیش رو بوسید. سر راه یادداشت رو به ایستگاه پرستاری داد. سفارش های لازم رو کرد و گفت: اتفاقی افتاد تماس بگیرید.

همون پرستاری که توی اتاق مدام نگاهم می کرد، به من اشاره کرد و گفت: مبارک باشه دکتر!

بهنام به من نگاه کرد و به پرستار لبخند زد. بازوم رو گرفت و به طرف اتاقش برد. وقتی در رو بست، گفتم: چی مبارک باشه؟

همون طور که روپوش رو درمیاورد گفت: بی ظرفیت!

-...

-حالا 2 ساعت توضیح می دادم که تو کی هستی؟

با خنده گفتم: به خاطر خودت گفتم که شانس های زندگیت از دست نره.

پالتو پوشید و کیفش رو برداشت. گفتم: عینکی شدی؟

-دکتر بی عینک دیده بودی؟

romangram.com | @romangram_com