#تنها_نیستیم_پارت_21


چیزی از داخل کشو برداشت و در رو باز کرد. من هم مثل جوجه ها دنبالش رفتم. هنوز چند قدم برنداشته بود که عقب عقب اومد و به من خورد. نزدیک بود بیفتم که خودش دستم رو گرفت و در رو بست.

-چرا اینطوری می کنی؟

-صبر کن رد شه.

-کی؟

-زنم!

با تعجب گفتم: زنت؟!!

-زن سابقم.

-پرستار اینجاست؟

-دکتره.

خندیدم و گفتم: ازش می ترسی؟

ابروش رو بالا انداخت و گفت: نه!

2 دقیقه بعد در رو باز کرد که در کمال تعجب یه زن باربی با قد بلند که تا گردن بهنام می رسید و موهای های لایت روشن، جلوی در ایستاده بود و لبخند می زد. معلوم بود که بهنام رو دیده بود.

بهنام سریع خودش رو جمع کرد و گفت: علیک سلام!

-شیفتت رو عوض کردی دکتر؟

-نه. بیمار مخصوص داشتم.

زن به من اشاره کرد و گفت: بیمار مخصوصتون ایشون هستند؟

به جای بهنام جواب دادم: خیر! من از اقوامشون هستم.

با تعجب گفت: پس چرا من تا حالا ندیدمتون؟

-چند سالی از نظر ها پنهان بودم!

-دکتر! فامیل شوخطبعت رو معرفی نمی کنی؟


romangram.com | @romangram_com