#تنها_نیستیم_پارت_22

بهنام به من اشاره کرد و گفت: دختر خاله م آتوسا!

زن با تعجب به بهنام نگاه کرد که بهنام ادامه داد: خواهر آناهیتا!

صورت زن کم کم عصبانی شد و با تمسخر به سر تا پای من نگاه کرد.

بدون اینکه نگاهش رو از من برداره گفت: از خودش ناامید شدی، حالا نوبت خواهرشه؟!

پس از عشق بهنام باخبر بود. سریع خداحافظی کرد و به طرف انتهای راهرو رفت. من هم با تاسف به بهنام نگاه کردم و جلوتر از اون راه افتادم.

وقتی سوار شدیم و حرکت کردیم، گفتم: زندگیت رو به خاطر یه امید واهی خراب کردی؟

-نه. اون اینطوری فکر می کرد.

-زن ها تو این موارد اشتباه نمی کنند!

سکوت کرد و به رانندگی ادامه داد. اینبار ماشینش رو وارد پارکینگ ساختمون دو طبقه ای کرد که طبقه ی اولش خالی بود. وارد طبقه ی دوم شدیم که سالن کوچیکی همراه با چند تا اتاق داشت.

به طرف میز منشی رفت و گفت: خانم صداقت! ایشون همکار جدیدمون خانم هاشمی هستند.

زن نسبتاً جوونی بود که با من خیلی گرم احوالپرسی کرد. با بهنام وارد اتاقی شدیم که یه میز کار داشت. کیف و پالتوش رو آویزون کرد و به من گفت: چرا نمیشینی؟

روی صندلی نشستم. بیرون رفت و 10 دقیقه ی بعد در حالیکه به مردی کمک می کرد تا میزی رو وارد اتاق کنه، برگشت. میز رو کنار میز خودش گذاشت و صندلی هم آورد. چند بار همه رو کشون کشون جا به جا کرد و در نهایت میز ها رو از بغل به هم چسبوند. راهی از طرف دیگه ی هر کدوم از میز ها باز بود و باید پشت به پنجره و رو به در می نشستیم. از حرکاتش یاد پت و مت افتادم و خندیدم.

با نفس نفس گفت: پرنسس اگه زحمتی نیست، به تختتون جلوس بفرمایید!!

با خنده پشت میز رفتم و گفتم: حالا خوبه فقط یه میز و صندلی بود. از کجا آوردی؟

-اتاق بغل

-خب همون جا می رفتم. واسه یه ماه می ارزید؟!

-اونجا 2 تا مرد هستند که کارهای صفحه آرایی و جلد رو انجام میدند.

-مثلا غیرتی شدی الان؟

کنارم ایستاد و گفت: اگه به مستقل شدن شما بر نمی خوره!

و یه سری کاغذ روی میز گذاشت.

خندیدم و گفتم: بهت نمیاد.

romangram.com | @romangram_com