#تنها_نیستیم_پارت_23
- پس من رو نشناختی!
کاغذها رو برداشتم که از دستم گرفت و گفت: صبر کن مرتبشون کنم. چقدر هولی!
-خودم می تونم.
در حال مرتب کردن گفت: بهله می دونم!! شما همه فن حلیفی!!! ولی یه دخیخه صبل داشته باج.
بهش نگاه کردم و گفتم: چرا اینجوری با من حرف می زنی؟ به چی قسم بخورم که باور کنی من بچه دبستانی نیستم؟؟
کاغذ ها رو روی میز گذاشت و دست به سینه نگاهم کرد. من هم شبیه خودش ایستادم و زل زدم به چشم هاش.
بعد از چند ثانیه گفت: لازم به قسم خوردن نیست، غذا بخور!!
-من از هیکلم راضی ام!
-بقیه باید راضی باشند! نه تو.
عینکش رو پایین داد و با چشم های شیطون نگاهم کرد.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم: من برای خودم زندگی می کنم. نه بقیه!
پوزخند زد و گفت: پس همیشه تنها می مونی. چون با این استایل بچه ها رو هم تحریک نمی کنی!!!
با چشم و ابرو به سر تا پاش اشاره کردم و در حالیکه به سمت میز می چرخیدم، گفتم: خوشبختانه من با بچه ها کاری ندارم.
با حرص گفت: معلومه! تو دنبال مردهایی هستی که 12 سال ازت بزرگ ترند!
چه حساب سن نیما رو هم دقیق داشت. دوباره نگاهش کردم و گفتم: حالا من شبیه بچه ها هستم یا تو؟ با این حرف های بچگونه!!
بهم نزدیک شد و من عقب کشیدم که به میز خوردم. نزدیک تر شد و بهم چسبید. می دونستم به خاطر پیش کشیده شدن حرف نیما ناراحته.
-آخرین بارت باشه که به من توهین می کنی! وگرنه...
در باز شد و صدای مردونه ای گفت: دکتر این متن ِ ...
با دیدن ما بقیه ی حرفش رو خورد و گفت: عذر می خوام.
و خواست در رو ببنده که بهنام به خودش اومد و ازم فاصله گرفت. با دستپاچگی به طرف مرد رفت و پوشه رو گرفت. من سرم رو پایین انداختم و روی صندلی نشستم. ناراحت بودم که همین روز اول این سوء تفاهم وحشتناک تو محل کارش اتفاق افتاد ولی تقصیر خودش بود.
romangram.com | @romangram_com