#تنها_نیستیم_پارت_61
آنا به من نگاه کرد و گفت: قبل از فوت بابا که نمی شد تو این خونه پیدات کرد!!!
-کارهام سبک شده. بده؟
تعجب نکردم. متوجه شده بودم که روزهایی که آنا نیست، نیما خیلی زود برمی گرده. دوست نداشتم شاهد بحثشون باشم. به اتاقم رفتم.
مشغول جا دادن لباس ها و وسایل شخصیم توی چمدون بودم که مامان وارد اتاق شد. تمام صورتش پر از خنده بود و چشم هاش برق می زد. بعد از بحثی که بیرون پیش اومده بود واقعاً عجیب بود. پرسیدم: چی شده مامان؟
انقدر خوشحال بود که متوجه چمدون بستن من نشد. روی صندلی میز تحریر نشست و گفت: حدس بزن!
-کسی رو دعوت کردید؟
-نه.
-کسی جایزه برده؟
-نه.
-خودت بگو؟
-بهنام خواستگاری کرده.
-از کی؟
لبخندش رو جمع کرد و گفت: از عمه ت!! از تو دیگه دختر!
زیپ چمدون رو ول کردم و با بهت نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه گفتم: بالاخره کار خودت رو کردی مامان؟
با دلخوری گفت: چی؟
-من که می دونم 20 روزه داری مخش رو می زنی.
-این حرف ها چیه؟
-به خاطر زندگی آناست. نه؟
-چی داری میگی؟
موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم. ایستادم و با عصبانیت نگاهش کردم.
romangram.com | @romangram_com