#تنها_نیستیم_پارت_60

-واسه تو چه اهمیتی داره؟!!!

-خوشم نمیاد کسی منو احمق فرض کنه!

چند ضربه به در خورد و نیما گفت: دکتر اینجایی؟ بیا بیرون.

-همین امشب به مامان میگم که تو مزاحمم میشی. دیگه هم دفتر نمیام.

پوزخند زد و گفت: خودش تو رو تو سر من انداخته!

دوباره صدای نیما اومد: بهنام! آنا کارت داره.

بهنام ولم کرد و با عصبانیت به طرف در رفت. آخرین لحظه گفت: تازه شروع شده!

چند روز از دیدن مهیار گذشته بود و من دیگه دفتر نمی رفتم. تهران موندنم فایده ای نداشت. حال مامان هم که دیگه خوب شده بود و به جز وقت هایی که از قبرستون میومد گریه نمی کرد. اما باید قضیه ی برگشتنم رو آروم آروم بهش می گفتم. یه بار صبح امروز یادآوری کرده بودم که خودش رو به نشنیدن زده بود. حتی شماره ی خط دوم رو به وکیل بابا داده بودم که اگر نیازی به حضور من بود باهام تماس بگیره.

کفش هام رو درآوردم و سریع وارد خونه شدم. صدای مامان از گوشه ی سالن بلند شد: حالا چرا تو این بارون بیرون رفتی؟

-دو روزه از خونه بیرون نرفتم، خسته شدم.

-چرا چتر نبردی؟ برو لباس هات رو عوض کن.

وارد اتاق شدم و لباس هام رو درآوردم. خیلی خیس شده بودم ولی می ارزید. خیلی وقت بود تو بارون پیاده روی نکرده بودم. وقتی بیرون اومدم. آنا و شادی هم پایین بودند. ساعت 4 بود و آنا معمولا خیلی دیرتر از این برمی گشت.

یه سیب از آشپزخونه برداشتم و گاز زدم. شادی یه جوری بهم نگاه می کرد. گفتم: می خوری؟

-آره.

یاد مرجان افتادم. اگر اینجا بود می گفت « پس برو از یخچال بردار!»

خندیدم و طرف سالم سیب رو جلوی دهنش گرفتم که گاز بزنه. یه گاز گنده زد که توی دهنش جا نمی شد. من و مامان خندیدیم و آنا گفت: قورت ندی گیر کنه!

به زور شروع به جویدن کرد و باز همه رو خندوند. خیلی خوشحال بودم چون توی این 6-25 روز مامان رو فقط با صورت غمگین دیده بودم.

آنا مدام به در و ساعت نگاه می کرد. یک ربع بعد نیما وارد شد. با دیدن کلیدی که توی دستش می چرخوند یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت. همون جاسوئیچی ای که من دوست داشتم، به کلیدش آویزون بود. چند بار دقت کردم که مطمئن بشم. خودش بود.

با دیدن آنا جاخورد. کلید رو توی جیبش انداخت و گفت: چرا زود اومدی؟!

-تو چرا زود اومدی؟!

-می خوای برگردم!

romangram.com | @romangram_com