#تنها_نیستیم_پارت_59
-خواهش می کنم. خوب هستین ان شالا . انتظار دیدنتون رو نداشتم.
-به لطف شما. آتوسا اجازه هست با آقای نصر خصوصی صحبت کنم؟
مشکوک شده بودم ولی نمی تونستم بگم «نه. اجازه نیست»
روی تخت نشستم و مهیار و نیما بعد از کمی پچ پچ از هم جدا شدند. مهیار جلوی تخت ایستاد. گفتم: شما همدیگر رو از کجا میشناختید؟
-آشنایی قدیمی داشتیم.
واضح بود که نمی خواد بیشتر از این توضیح بده.
-حالا با وجود این آشنای قدیمی هم شام نمی مونید؟ فردا مرجان نمیگه داداش من رو شبونه راهی کرد؟
خندید و گفت: مرجان از این حرف ها نمی زنه.
کنارش ایستادم و گفتم: هوا داره تاریک میشه. آسمون هم ابریه. مراقب جاده باشید.
-حتماً تشکر.
چند ثانیه به هم خیره بودیم و نمی دونستیم چی باید بگیم. یهو دستم رو گرفت و گفت: دلمون تو شرکت خیلی براتون تنگ شده.
لبخند زدم. می دونستم همین قدر هم که دستم رو گرفته به نظر خودش خیلی جرأت به خرج داده. اخلاقش اصلا اینطوری نبود. خیلی متین و خجالتی بود. دست دیگه م رو روی دستش گذاشتم و گفتم: من هم همینطور! وقتی رسیدید حتما sms بدید که از نگرانی دربیام.
خداحافظی کرد و به طرف در رفت. وقتی وارد خونه شدم، خبری از نیما نبود. مامان کنار شومینه نشسته بود. نسرین ظرف های میوه رو که جمع کرده بود به طرف آشپزخونه می برد و بهنام با اخم نگاهم می کرد.
وارد اتاق شدم و کیفم رو روی تخت انداختم. پشت سرم بهنام هم وارد شد. در رو محکم بست و جلوم ایستاد.
-تو چرا دنبال ما راه افتادی؟
-می خواستی تنها باشید؟
-به تو ربطی نداره!
بازوم رو گرفت. منو به در کمد دیواری چسبوند و گفت: داره!
-ولم کن. بازوم کبود میشه.
-جلوی من ادا در میاوردی. نه؟ با این پسره که خیلی جور بودی!
romangram.com | @romangram_com