#تنها_نیستیم_پارت_58

- نه. بهنام یه کم غیرتیه! همین...

و به حرف خودم خندیدم.

- دوست دارید خونه ی ما رو ببینید؟

مهیار لبخند زد و از خدا خواسته گفت: خیلی هم خوشحال میشم.

وقتی ماشین مهیار جلوی در خونه پارک شد. من با دهن باز به ماشین بهنام که پشت ما نگه داشت، نگاه کردم و با اشاره از بهنام پرسیدم: تو کجا اومدی؟

شونه بالا انداخت و زودتر از ما در رو باز کرد.

مهیار به نمای خونه که معماری قدیمی داشت و تخت ها اشاره کرد و گفت: فکر نمی کردم تو خونه های تهران هم از این چیزها ببینم.

بهنام اخم کرد و من گفتم: بابا علاقه داشت.

مامان با دیدن مهیار تعجب کرد و گفت: آتو رئیس به این جوونی داری؟

هر دو خندیدیم و مهیار گفت: حاج خانوم. 27 سال خودش یه عمره.

مهیار خیلی جوون و پرانرژی بود. قدش فقط چند سانت از من بلندتر بود و موهای جلوش خیلی کم پشت بود که مرجان همیشه مسخره ش می کرد. ولی به نظر من این کم پشت بودن بیشتر بهش میومد.

بهنام سکوت کرده بود و مامان تقریبا هر 3 دقیقه یه بار می گفت «چرا میوه میل نمی کنید.». من و مهیار هم درباره ی اتفاق های بامزه ی این چند وقت و بعضی مشتری های خاص شرکت حرف می زدیم و می خندیدیم.

مامان با دیدن مهیار خیالش راحت شده بود که من گیر آدم های خلافکار نیفتادم!! این از کل صورتش پیدا بود.

45 دقیقه بعد مهیار آماده ی رفتن بود و اصرار های من و مامان برای موندنش اثری نداشت. می دونستم که شب رو باید رانندگی کنه. روی پله ها بودیم که ماشین نیما وارد حیاط شد. با خودم گفتم الان همه ی فامیل می ریزند اینجا که مهیار بی چاره رو ببینند.

- به مرجان سلام برسونید. من هم تا چند روز دیگه میام.

- سلامت باشید. ولی من هنوز نفهمیدم یه ماه ارزش کار کردن تو دفتر نشر رو داشت؟

- جریانش مفصله. تو خونه حوصله م سر می رفت.

کنار حوض رسیده بودیم که نیما مثل سایه از کنارمون رد شد و حتی سلام هم نکرد. مهیار وقتی تعجبم رو دید، رد نگاهم رو گرفت و نیما رو دید که از پله ها بالا می رفت. کمی دقت کرد و گفت: جناب پیمان؟!

نیما به راهش ادامه داد. حس کردم ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه که حواس نیما پرته. بعد با خودم گفتم مهیار، نیما رو از کجا میشناخت؟!

مهیار بلند تر صدا زد: جناب پیمان؟

این بار نیما ایستاد و با اکراه به طرف ما برگشت. چند قدم نزدیک تر شد و گفت: عذر می خوام! اول نشناختمتون!

romangram.com | @romangram_com