#تنها_نیستیم_پارت_57
همون طور که دکمه هام رو می بستم و شالم رو مرتب می کردم به طرف در رفتم که حال و هوام عوض بشه. اگر چند ثانیه دیگه می موندم اصلا بعید نبود که دکمه هاش رو باز کنم. بعد از این همه سال که تقریبا توی انزوا زندگی کرده بودم، داشت حسی رو تو وجودم بیدار می کرد که اصلا نمی خواستمش.
به در نرسیده صدای لقد خوردن میز و پخش شدن خودکارها رو شنیدم.
دو روز از اتفاق توی دفتر گذشته بود و من سعی می کردم برخوردهام رو با بهنام به حداقل برسونم. اون هم همینطور. پشت میزم نشسته بودم و مشغول ویرایش بودم. بهنام هم تقریباً تمام روز رو اتاق بغل با بردار زن سابقش بود. چیزی به تعطیل شدن دفتر نمونده بود که گوشیم زنگ خورد. از دیدن شماره ی مهیار تعجب کردم. خیلی کم پیش میومد که با موبایلش با من تماس بگیره. سریع جواب دادم و با شنیدن صداش یهو دلم برای اصفهان تنگ شد.
بعد از احوالپرسی های رسمی گفت: خانوم هاشمی من تهرانم!
-جدی؟
-بله. باید تو یه سمینار شرکت می کردم. گفتم بیام شما رو هم می بینم.
-کار خوبی کردید. مرجان هم هست؟
-خیر. تنهام. کجا می تونم ببینمت؟
-کدوم خیابونید؟
-نیایش.
-پس به دفتر نزدیک ترید.
آدرس دفتر رو دادم و قرار شد خودش رو برسونه.
اولین لحظه ای که دیدمش انگار از 100 سال قبل اومده بود. هر دو خیلی خوشحال بودیم که برای خودم جای سوال بود. انقدر خوشحال که منشی و بهنام مشکوک نگاهمون می کردند.
بعد از کلی حرف زدن از شرکت گرفته تا آب و هوای اصفهان، استکان چای رو روی میز گذاشت و گفت: تو این چند وقت همه ی کارها قاطی پاتی شده. تازه خودم هم به مرجان کمک می کنم.
-باور نمی کنم. مرجان از من ماهر تره!
-نمی دونم. شاید حوصله نداره...
و یه جور عجیب به من نگاه کرد که توی دلم خالی شد.
بعد از چند ثانیه گفت: دوست داشتم با مادرت هم آشنا بشم و تسلیت بگم.
- اتفاقاً خیلی خوب میشد که مامان شما رو میدید. خیالش از کار من راحت میشد.
- ظاهرا پسرخاله ت که زیاد از من خوشش نیومد.
romangram.com | @romangram_com