#تنها_نیستیم_پارت_56
آنا خودش رو لوس کرد و گفت: عجیجم دلت میاد؟!
حسام: ای بابا. هی دست میذاری رو نقطه ی حساس بامرامی من!
پرستو: oh yes... بامرامی!!
عمه: آقا بهنام چرا نیومد؟
آنا اخم کرد و مامان گفت: کار داشت.
شب خوبی بود و کم کم داشتم از غریبگی اون اوایل در میومدم. موقع برگشت به خونه، آقا حمید من رو نگه داشت و گفت: آتوسا جان. آدم گاهی اوقات احساس می کنه که در حقش اجهاف شده ولی وقتی از دل همه ی آدم های اون ماجرا نگاه می کنه، وقتی همه ی واقعیت ها رو می فهمه، می بینه همه یه جورایی حق دارند.
-متوجه ام عمو.
-پدرت مرد خوبی بود. به خاطر تو خیلی تلاش کرد. ولی به یه نقطه ای رسید که به خودش گفت «شاید اینطوری بهتر باشه». پدرت مردی نبود که بدونه کارش اشتباهه و باز هم انجامش بده.
-می دونم عمو.
-بحث من قضاوت کردن برادر زنم نیست. می خوام تو از دست بابات ناراحت نباشی.
-چشم.
-چشمت بی بلا.
صبح زودتر از همه وارد دفتر شدم. از دیشب تا الان تمرین می کردم که چه جوری با بهنام رو به رو بشم. روی لبه ی پنجره ی بسته نشسته بودم و به بارون پشت شیشه نگاه می کردم که بهنام وارد اتاق شد و به طرف میزش که جلوی پنجره بود اومد. خودم رو با گوشه ی شالم مشغول نشون دادم. کیف و بارونیش رو آویزون کرد و کنار من ایستاد. سکوتمون طولانی شده بود که من گفتم: سه شنبه نیما اومده بود خونه که با من حرف بزنه.
-...
-دیروز دلم نیومد بیارمش رستوران!
نفس عمیقی کشید و گفت: ما هم نرفتیم.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. ته ریشی که به خاطر بابا میذاشت خیلی بهش میومد ولی امروز انگار یه جور دیگه شده بود. لبخند زدم. اون هم لبخند زد و با پشت دست صورتم رو لمس کرد. از کارش جا خوردم. انگشتش رو به طرف لب هام برد و بازشون کرد. ابروم رو بالا انداختم. می دونستم چرا این کارها رو می کنه. می خواست واکنش من رو ببینه. هنوز به خاطر اون حرفی که چند روز پیش درباره ی دوستم زده بودم مشکوک بود. من هم تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم و خودم رو بی تفاوت نشون بدم.
اگر بهنام انقدر فراموشکار بود که اون همه تلاش من برای راضی کردن بابا به ازدواجم با نیما رو از یاد برده بود، حقش همین بود.
حالا دستش رو روی گردنم حرکت می داد و دست چپش روی کمرم بود. زیادی بهم نزدیک شده بود. خونسرد و با نیشخند نگاهش می کردم. چشم هاش دلخور شده بود و من بیشتر خنده م می گرفت. دستش رو توی موهام فرو برد و دست دیگه ش رو بالا تر آورد و دکمه ی بالای مانتوم رو باز کرد. از تعجب زیاد نمی دونستم باید چکار کنم و خشکم زده بود. دیگه داشت از حد شوخی رد می شد. دکمه ی بعدی رو باز کرد و برای بوسیدنم جلو اومد که سریع پسش زدم. از لبه ی پنجره پایین پریدم و گفتم: معاینه ی پزشکی ت تموم شد؟
عصبانی گفت: خیلی از آدم ها به خاطر لطمه خوردن از عشقشون، فکر می کنند جور دیگه ای هستند. ولی این ها همه توهمه!!
-تو نگران من نباش.
romangram.com | @romangram_com