#تنها_نیستیم_پارت_55


-شادی منتظرته... تو زندگی خوبی داری. عذاب وجدان هم نباید داشته باشی چون من دیگه حسی بهت ندارم. هر چیزی هم بینمون بوده باید مثل یه خاطره ی خوب حفظ بشه، نه بد...

-...

-ما تو تمام سال های آشناییمون روزهای خوبی با هم داشتیم. اون اوایل زندگیمون خیلی قشنگ بود... ولی دیگه همه چیز تموم شده. زمان به عقب برنمی گرده!

به طرفش برگشتم که دیدم چشم هاش خیسه و دست چپش رو روی گونه هاش گذاشته. سکوت کردم. حال خودم هم خوب نبود.

گوشیم زنگ خورد و شماره ی بهنام افتاد. ریجکت کردم و گوشی خاموش رو توی کیفم انداختم.



سر میز شام من و نیما انقدر تابلو ناراحت بودیم که همه چپ چپ نگاه می کردند. بهنام هم دعوت بود که نیومده بود. مطمئن بودم خیلی از دست من ناراحته.

آقا حمید رو به من گفت: چرا نمی خوری آتوسا؟ تو خونه ی ما راحت باش.

-مرسی. دارم می خورم.

-خوب کاری کردی که پیش مادرت موندی.

-بله.

حسام به الویه اشاره کرد و گفت: پرستو این چیه درست کردی؟ خدا وکیلی همه غذاهای من رو خوردید. اصلا با این قابل مقایسه ست؟

عمه به پهلوی حسام زد و با خنده گفت: من درست کردم.

همه خندیدند و حسام دوباره گفت: می بینم چقدر خوشمزه ست نگو کار شما بوده.

پرستو: نه که خودت آشپزی می کنی!

حسام: به هر حال که مدیریت همه چی با منه.

آنا: بیشتر تست کردنش با توئه!

حسام: دفعه ی بعد که با دوست های خل و چلت اومدی، راهت ندادم می فهمی!

آنا: من واسه نشون دادن طراحیم میارمشون، نه غذاهای تو!

حسام: در هر صورت همون دم در دیپورت میشی.


romangram.com | @romangram_com