#تنها_نیستیم_پارت_53
-چه ایرادی داره؟
غمگین نگاهم کرد و گفت: هیچی!
خواستم فضا رو عوض کنم و گفتم: هنوز هم پاساژگردی رو دوست داری؟
لبخند زد و گفت: با شادی بیام باید تمام پاساژ رو براش بخرم.
خندیدم که ادامه داد: آنا همه چیز رو سفارش میده!
گوشیم زنگ خورد و همون طور که حدس می زدم بهنام بود. جواب دادم که با صدای آروم گفت: کجایید؟ ما داریم میریم رستوران.
-مرسی پرستو جان. من تو پاساژم.
-سعی کن تا 20 دقیقه دیگه اونجا باشید.
-باشه. شب می بینمت. خدافظ.
توی پیاده رو قدم می زدیم. ماشین رو کمی دورتر پارک کرده بود. به جایی اشاره کرد و گفت: یادته؟
به همون سمت برگشتم و یه عالمه لواشک و آلوی خوشرنگ دیدم. لبخند زدم و گفتم: آره.
-می خوای بگیرم؟
-نه . خیلی وقته ذائقه م عوض شده. دیگه ترش دوست ندارم.
بعد از کمی سکوت گفت: پس چرا برای من چیزی عوض نشده؟
بهش نگاه کردم که اون هم بهم خیره شد. دلم گرفت و گفتم: مشکلات آدم رو عوض می کنه.
-مشکلات من هم کم نبود.
-...
-تو هیچوقت نمی فهمی زندگی کردن با پدر و مادرت با اون شرایط چقدر سخت بود. اوایل پدرت رسما کنترلم می کرد.
توی دلم گفتم حقت بود.
-من به خاطر شادی تحمل می کردم. باید پای کاری که کرده بودم می ایستادم.
romangram.com | @romangram_com