#تنها_نیستیم_پارت_52
-ساعت 11 صبح؟
-یه سری سوقاتی برای دوست هام.
ابروش رو بالا انداخت و گفت: سوئیچ می خوای؟
-نه. گواهی نامه ندارم.
به طرف در رفتم و به خودم گفتم «خب نشد دیگه. چکار کنم!»
از همون فاصله گفت: صبر کن. من الان لباس می پوشم.
-مزاحم نمیشم.
-صبر کن. می رسونمت.
اگر به خودم بود هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد و مجبور نبودم معطل آدمی باشم که ازش بدم میاد!
نیم ساعت بعد توی مرکز خرید ی نزدیک همون رستوران بودیم و من به جای نگاه کردن به جنس های پشت ویترین به این فکر می کردم که چقدر ساده همه چیز جور شد!
تا الان یه قاب عکس به جای همونی که شکسته بودم و یه شال و بلوز خوشگل برای مرجان خریده بودم. دنبال یه پارچه ی چادری شیک برای هاجر خانوم بودم. نیما هم مثل همون روزها متین و آروم با من میومد. تنها مردی بود که از خرید کردن خوشش میومد.
صدای نیما اومد: می خوای جنسش رو لمس کنی؟
-چی؟ نه نه. خوب نیست.
به یه پارچه اشاره کرد و گفت: این چی؟ این رنگ رو دوست داره.
راست می گفت. معمولا لباس هایی با این رنگ می پوشید. خواستم وارد مغازه بشم که صبر کردم. با تعجب به نیما نگاه کردم و گفتم: تو از کجا می دونی؟
-مگه نگفتی سنش زیاده؟
وارد مغازه شدم. جنس و طرحش خوب بود. همون رو براش خریدم. به طرف ادکلن فروشی رفتم که چیزی برای مهیار بخرم. چند تا برند رو تست کردم. معمولا عطر سرد می زد.
چشمم به مارکی افتاد که همیشه نیما برام می خرید و دوست داشت همون رو بزنم. به صورتش نگاه کردم که دیدم اون هم به همون نگاه می کنه. به سمت من برگشت که روم رو برگردوندم و یکی از ادکلن ها رو که به نظرم خوب بود خریدم.
وقتی بیرون اومدیم پرسید: مال کی بود؟
-همکارم.
-برای همکارهای مردت سوغات می خری؟!!
romangram.com | @romangram_com