#تنها_نیستیم_پارت_51


-...

-وای به حالت اگه جمعه رو خراب کنی!

از صبح استرس داشتم که چه جوری با نیما به اون رستوران برم. صبح آنا به بهانه ی کوه رفتن با دوست هاش، بیرون زده بود. ساعت 10:30 بود. مامان توی اتاقش نشسته بود و برای شادی کتاب می خوند. شادی به لب های مامان زل زده بود و حواسش به من که کنار در بودم، نبود.

مامان من رو دید و گفت: چرا نمیای تو؟

-دارم حاضر میشم که برم خرید.

-می دونی شام دعوتیم؟

-آره. پرستو دیشب ازم قول گرفت.

-برو به سلامت.

به شادی گفتم: تو هم با من میای؟

و امیدوار بودم نگه «میام». که گفت: دارم قصه گوش میدم.

از خداخواسته، بیشتر اسرار نکردم: باشه. فعلا خدافظ.

در رو بستم و به راهروی طبقه ی بالا نگاه کردم. اصلا هیچ راهی به ذهنم نمی رسید. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم. نهایتش این بود که می رفتم خرید دیگه.

از اتاق بیرون اومدم و حدود 5 دقیقه توی سالن قدم زدم بلکه فرجی بشه و خود نیما بیاد پایین. وقتی دیدم خبری ازش نیست، دلم رو به دریا زدم و به طرف قاب های روی شومینه رفتم. یکی رو برداشتم و محکم روی سرامیک ها انداختم که صدای شکستن، باعث ترس خودم هم شد.

به ثانیه نکشید که مامان و شادی و نسرین بیرون اومدند و با نگرانی علت رو پرسیدند. خیلی عادی گفتم: چیزی نیست. قاب از دستم افتاد. الان خودم جمع می کنم.

مامان گفت: فکر کردم رفتی!

نسرین به طرفم اومد و حضرت همایونی هم بالاخره از پله ها پایین اومد! جارو و خاک انداز رو از دست نسرین گرفتم و گفتم: تو برو نسرین. من خودم جمع می کنم.

مامان و نسرین همزمان گفتند: دستت رو نبری!!

وقتی سالن خلوت شد با خاک انداز پر از شیشه به طرف آشپزخونه رفتم و دعا کردم تا برگشتن من نره بالا.

وقتی برگشتم کنار شومینه بود و به عکس همون قاب که مال بابا و مامان بود نگاه می کرد. کیفم رو از صندلی کنارش برداشتم که گفت: کجا داری میری؟

از لحنش خوشم نیومد و داشتم می گفتم «به خودم مربوطه!» که یادم افتاد منتظر همین فرصت بودم. با صدای ملایمی گفتم: خرید دارم.


romangram.com | @romangram_com