#تنها_نیستیم_پارت_41
از حرف دیشبم پشیمون شدم. امیدوار بودم که حال مامان بد نشده باشه و شادی هم معنی حرفم رو نفهمیده باشه.
تخت رو مرتب کردم و بیرون رفتم. حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم. گرسنه هم نبودم. مسکن گیر نیاوردم. مسواک زدم و از آینه به صورتم خیره شدم. چشم های تیره م کمی پف داشت که چند بار آب سرد روش پاشیدم. موهام رو که به زور تا روی شونه هام می رسید، مرتب کردم. بند تاپم روی بازوم افتاد. چشمم به کبودی بازوم خورد. پوستم سفید بود و برام مصیبت شده بود وگرنه درد نمی کرد.
خونه توی سکوت مطلق بود. در اتاق مامان رو زدم و وارد شدم که از دلش دربیارم. کسی رو ندیدم. شاید برای آزمایش رفته بودند.
پرده ی پذیرایی رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. باغچه ها و درخت ها بی برگ بودند که حیاط رو کوچک تر نشون میداد. یاد جعبه ای افتادم که 12-13 سال پیش با دختر همسایه بغلی دفن کرده بودیم که وقتی بزرگ شدیم در بیاریمش. لبخند زدم و پرده رو انداختم.
صدایی از پشت سر گفت: بالاخره بیدار شدی؟
این مگه سر کار نبود؟ این وقت روز تو خونه چکار می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم به طرف اتاق رفتم و توی دلم به خودم فحش دادم که تاپ و شلوارکم رو عوض نکردم.
-جای دست بهنامه. نه؟
-...
-هنوز هم پوستت حساسه؟
وارد اتاق شدم و درش رو بستم. مشغول عوض کردن لباس بودم که در زد و گفت: بیا بیرون! باید صحبت کنیم.
یه جین و سوئیشرت پوشیدم و روی تخت نشستم.
دوباره گفت: من اجازه نمیدم به خانواده م توهین کنی!
خواستم داد بزنم «من نیازی به اجازه ندارم» ولی جلوی زبونم رو گرفتم.
-خراب شدن زندگیت تقصیر بقیه نیست.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم: آره. تقصیر منه که تو با خواهرم رو هم ریختی!!
-تو می دونستی من با آنا برو – بیا دارم. چرا جلوم رو نمی گرفتی؟
-من چه می دونستم گالری و کنسرت رفتن و شب شعر گرفتن شما به تخت خواب ختم میشه!
-نه! تو از من خسته شده بودی... از اولش هم برات یه هوس 17 سالگی بودم.
-مگه موقع عقد نمی دونستی 12 سال ازم بزرگ تری؟ کی واسه هوسش تو روی همه ی خانواده می ایسته؟ با خنده ی همکلاسی هاش کنار میاد؟ درس های مدرسه رو ول می کنه و پیانو می زنه؟
بعد از مکث کوتاهی گفت: آره. اشتباه از من بود که با یه بچه ازدواج کردم. همون موقع هم می دونستم.
romangram.com | @romangram_com