#تنها_نیستیم_پارت_40
آنا: چی چی رو آروم تر. تو چه کار مفیدی تو زندگی ت کردی به جز فرار؟
از صندلی م بلند شدم. دست هام رو نشون دادم و بلند تر داد زدم: من بهترین سال های زندگیم رو کار کردم، وقتی تو اینجا حروم زاده ت رو بزرگ می کردی!
سالن توی سکوت مطلق فرو رفت. من دوباره اون روی سگم بالا اومده بود و این چیزها حالیم نبود. همه به من زل زده بودند. بهنام بازوهام رو از پشت گرفت و من رو به طرف اتاقم حرکت داد.
مقاومت کردم و گفتم: چیه؟ حقیقت تلخه؟
نیما، شادی رو بغل کرد و از پله ها بالا رفت. مامان و آنا توی شک بودند. بهنام فشارش رو بیشتر کرد و گفت: آتوسا این حرف ها مال الان نیست!
نزدیک در اتاق رسیده بودم و دوباره داد زدم: پس مال کی ِ ؟ ولم کن.
در رو باز کرد و هولم داد. خودش هم وارد شد و گفت: مامانت حالش بده. نمی فهمی؟
بازوهام رو بیرون کشیدم و گفتم: ولم کن! حال من بدتر از همه...
برای یه لحظه انقدر گیج شدم که نفهمیدم داره چکار می کنه. به من چسبیده بود و جدی جدی داشت منو می بوسید. یکی از دست هاش پشت گردنم بود و دست دیگه ش کتفم رو ماساژ میداد. واقعا حس می کردم نیاز دارم که کسی بغلم کنه. پس سهم من از این زندگی چی بود؟ گرمای تنش داشت روم تاثیر میذاشت که به خودم اومدم و عقب کشیدم. عصبانی نگاهش کردم که اون هم درست ایستاد. بدون پشیمونی بهم زل زده بود و تند نفس می کشید. با وجود قد متوسطم گرماش رو روی صورتم حس می کردم. گیج گیج شده بودم که ابروش رو بالا انداخت و گفت: می خواستم آرومت کنم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: دستم رو زن بلند نمیشه وگرنه باید سیلی می خوردی!
پوزخند زدم و گفتم: حالا چرا ولم نمی کنی؟
سریع دست هاش رو باز کرد. ازم فاصله گرفت و به طرف در رفت. دستش روی دستگیره بود که برگشت. به در تکیه داد و بعد از یه دقیقه سکوت گفت: خیلی راحت برخورد کردی. مثل اینکه این 7 سال زیاد هم بد نگذشته!!!
-حسی بهم دست نداد که بخوام سختگیری کنم!
و توی دلم گفتم «آره جون عمه م»
اخم کرد و خواست بیرون بره که دستش رو گرفتم و بعد مثل اینکه به کاسه ی داغ دست زده باشم، ولش کردم.
با کنجکاوی گفت: چته؟
به روم نیاوردم و گفتم: یادته چی درباره ی انتقام گفتی؟
رنگ نگاهش عوض شد و سکوت کرد. ادامه دادم: من حاضرم!
وقتی بیدار شدم اتاق غرق نور بود. به صفحه ی گوشیم که کنار تخت بود نگاه کردم و فهمیدم تا ساعت 9:30 خوابیدم. خوشحال شدم که قرار نیست جایی برم. سرم به شدت درد می کرد. بعضی شب ها تو اتاق اجاره ایمون شیطنت می کردیم و درینک می خوردیم. چون عادت نداشتیم، صبح با سردرد بدی بیدار می شدیم.
به پهلو دراز کشیدم و از فولدر عکس های گوشیم، عکس دو نفره مون رو نگاه کردم. از لبخند احمقانه ای که روی صورتمون بود خنده م گرفت و برای هزارمین بار گفتم «حیف بودی!».
روی تخت نشستم و چشمم به عروسک های روی میز افتاد. دلم گرفت. نمی دونستم شادی پسشون داده یا آنا آورده. به هر حال حتما از دست من ناراحت بود. اصلا شاید از رفتار دیشبم ترسیده بود چون همه بهم می گفتند که عصبانیتم خیلی وحشتناکه.
romangram.com | @romangram_com