#تنها_نیستیم_پارت_39
رو به من که دست هام رو خشک می کردم، گفت: از تمیزکاری خوشت میاد «کوزت» جان؟!
پوزخند زدم و گفتم: از کثیف کردن بوم ها که بهتره!
-می دونی گالری های من چقدر بازدید کننده داره؟
-ایرانی ها از هر چیز مجانی ای خوششون میاد. تو اگه چیزی بارت بود، همون آمریکا می موندی!
می دونستم آنا خیلی موفقه. این حرف ها از شکستگی دلم بود که فرصت اینکه به جایی برسم نداشتم.
مامان وسط بحث پرید: بچه ها! یه امشبو دست بردارید! بهنام اون کنترل رو بده به من.
کسی به حرفش توجهی نکرد.
-بلیط هم فروختم. بزرگ ترین استادها برای دیدن آثارم میان.
-بله... یکی شون رو خیلی وقته میشناسم!
مامان که متوجه کنایه ی من به نیما شده بود با هشدار گفت: آتوسا!
آنا با حرص گفت: من که می دونم دردت چیه! همه ی عالم و آدم من رو به تو ترجیح میدند. عزیزم خودت رو مقصر ندون.
به نیما اشاره کرد و جمله ش رو کامل کرد: هنرمندها با غیر هنرمندها نمی سازند!
بهنام: بچه ها، بی خیال!
شادی: بابا چرا نمیندازی؟
-اصلا چرا برنمی گردی همون جایی که بودی؟ شاید بابا دلش نخواد تو اینجا باشی.
سکوتم رو شکستم: فکر کن اومدم ارث بگیرم.
شادی: بابا بنداز دیگه. نوبت توئه!
-از اولش هم می دونستم بوی پول به دماغت خورده.
عصبی شدم و داد زدم: فکر می کنی دنیا رو واسه تو ساختند؟ 5 سال دلارهای بابا رو تو آمریکا خرج کردی که چی؟ نقاشی بکشی و با پالتوی مارکدار تو گالری ت قدم بزنی؟!
مامان دستم رو کشید و گفت: می دونم عزیزم. آروم تر.
romangram.com | @romangram_com