#تنها_نیستیم_پارت_38

به خاطر شام زودتر از معمول از دفتر خارج شدیم و این بار بهنام هم توی چیدن سفره به من و نسرین کمک کرد که سلیقه ش توی سفره آرایی واقعا خنده دار بود.

یکی از آستین هاش توی ظرف ماست رفت. ظرف رو ازش گرفتم و به شیر آب آشپزخونه اشاره کردم.

-چیه؟

-آستینت رو بشور!

تازه متوجه شد و گفت: ای وای. این چیه؟

-به نظرت شبیه چیه؟

آستینش رو به نوک بینی م کشید و ماستیش کرد. گفت: تو چی فکر می کنی؟

-گفته بودم مشکی خیلی بهت میاد بهنام!؟

هر دو به سمت آنا که کنار در به ما نگاه می کرد، برگشتیم.

بهنام آستینش رو فراموش کرد و گفت: جدی؟

-راستی اون آهنگی که گفته بودی رو از مرضیه گرفتم.

-یادت باشه بلوتوث کنی...

با پوزخند از آشپزخونه بیرون اومدم و بقیه ی حرفشون رو نشنیدم.

غذا رو توی فضای آرومی خوردیم که در واقع آرامش قبل از طوفان بود. وقتی آخرین ظرف رو جا به جا کردم و بیرون اومدم، آنا روی صندلی کنار شومینه نشسته بود. مامان و بهنام کنار هم بودند. شادی گوشه ی پذیرایی با نیما بازی می کرد که اصلا به اون طرف نگاه نکردم و کنار مامان نشستم.

...

آنا رو به بهنام گفت: هفته ی بعد یادت نره. تو و مامان مهمون ویژه اید.

-پس نیما چی؟

-جلسه ی مهمی داره. نمی تونه بیاد.

-جداً؟؟! تو که از تابستون برای این گالری برنامه ریزی کردی!

آنا شونه بالا انداخت و گفت: نمی خوام از کارش بیفته. دفعه های بعد...

خدا رو شکر کردم که مجبور نبودم برای دیدن نقاشی های چرندش برم. با همین هنرمند بازی هاش زندگی من رو خراب کرده بود.

romangram.com | @romangram_com