#تنها_نیستیم_پارت_37


مارال جواب لبخندم رو با لبخند داد و به بهنام گفت: قبلا ندیده بودمشون.

-آره خودم هم درست ندیده بودمش.

دوباره تو دلم گفتم «تو روحت بهنام!»

-یادمه آخرین روز گفتی «دیگه دور هر چی زنه خط می کشم»

-انتظار داشتی تا آخر عمرم تنها باشم؟

-نه. ولی هنوز یه سال هم نشده!

-...

-میشه خصوصی صحبت کنیم؟

-من و آتو چیز پنهان نداریم.

سرم رو پایین انداختم که صورت مارال رو نبینم. خیلی از این حرکت بهنام ناراحت شدم.

مارال بعد از کمی من من کردن، گفت: پس چرا از من جدا شدی؟ ما که مشکلی نداشتیم.

بهنام به برگه های روی میز نگاه کرد و گفت: اون زندگی ای نبود که من می خواستم. چرا باید تو رو هم بدبخت می کردم؟

-من که راضی بودم.

صداش خیلی گرفته بود. سرم رو بلند کردم. صورتش پر از ناراحتی بود. خواستم چیزی بگم اما هیچ چیز به ذهنم نرسید. فقط غمگین نگاهش کردم. بلند شد و با یه «خداحافظ» بیرون رفت.

با سرزنش به بهنام خیره شدم و صندلی ش رو هول دادم که تکون نخورد. صندلی خودم رو چرخوندم که نبینمش. دسته ی صندلی رو گرفت و برعکس چرخوند تا سر جای اولم بیام و گفت: حالا یکی بیاد اخم های اینو وا کنه!

دوباره صندلی رو چرخوندم و چیزی نگفتم. این بار با شدت بیشتری برگردوند. با خنده لپم رو کشید و گفت: جوجو قهر کردی؟

اخم کردم و گفتم: چند بار بگم از این حرکت خوشم نمیاد؟

-من هر کاری دلم بخواد می کنم!

گوشش رو پیچوندم که آخ ش بلند شد و گفتم: آخرین بارت باشه.

دوباره لپم رو کشید. من هم گوشش رو بیشتر پیچوندم. آخ گفت و به خنده افتاد. خندیدم و صندلیم رو دورتر کردم.


romangram.com | @romangram_com