#تنها_نیستیم_پارت_35


شادی روی تختم نشسته بود و من وسایلی که از زمان بچگیم داشتم رو از توی کارتون مقوایی در می آوردم و بهش نشون می دادم. این ها وسایل شخصی و یادگاری هایی بود که با خودم به خونه ی خودمون برده بودم. حتما وقتی نیما خونه رو به مستأجر داده بود این وسایل رو همراه کتاب هام به اینجا برگردونده. دنبال یه جاسوئیچی خوشگل بودم که به کلید خونه ی نیما وصل بود و خیلی دوستش داشتم اما پیداش نکردم. از وقتی کلید رو وسط پذیرایی، جلوی پای بابا پرت کردم، دیگه ندیدمش. بابا اون روز اومده بود که راضیم کنه که به خاطر آنای عزیزش! کنار بکشم.

شادی یه ست عروسک کوچیک رو نشون داد و گفت: اسمشون چیه؟

4 تا عروسک با رنگ لباس های مختلف بود که یکی از دوست هام برام خریده بود و روی میزم میذاشتم.

- اسم ندارند.

- چرا؟

- قشنگند؟

- خیلی.

- مال تو.

با خوشحالی گفت: راست میگی؟

-آره

عروسک ها رو به خودش چسبوند. چند ثانیه بعد، صدای پیانو از طبقه ی دوم بلند شد. یه لحظه توی دلم خالی شد و به انگشت هام نگاه کردم.

شادی گفت: بابا اومد.

به صورتش نگاه کردم که دو تا چشم تیره ی مهربون دیدم. دست هام رو مشت کردم و به دیوار کنار تخت تکیه دادم. صدای آهنگ غمگینی از «شوپن»* توی سکوت خونه پخش شده بود. تصویر چشم های نیما وقتی برای اولین بار توی خونه ی نازنین دیده بودمش از جلوی چشمم پاک نمی شد. اون روز به خودم قول دادم به هر قیمتی که شده به دستش بیارم. حتی به قیمت بزرگ ترین پیانیست دنیا شدن! با اینکه هیچی از موسیقی سرم نمی شد.

یاد یک ماه تلاشم افتادم تا با خواهش و تمنا و سفارش بابای نازنین بیارمش تو خونه. کسی رو که یه آموزشگاه معروف داشت و شاگرد قبول نمی کرد...

انگار صدای آهنگ بلند تر شده بود یا من چیز دیگه ای نمی شنیدم. چشم هام رو بستم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم تا همه چیز از ذهنم بره. اما نمی شد.

حتی دست هاش رو حس می کردم که انگشت هام رو روی کلاویه های پیانو حرکت می داد و بهم می گفت «تو هیچ وقت پیانیست نمیشی!» و من می گفتم «هدفم چیز بزرگتریه!».

دستی روی سرم کشیده شد. سرم رو بلند کردم و نگرانی و ترس رو توی صورت شادی دیدم.

-برو بالا. بابات منتظره.

عروسک ها رو برداشت و بیرون دوید. با خودم گفتم «نکنه حال منو به نیما بگه»

دو دقیقه بعد صدا قطع شد. نفس راحتی کشیدم و وسایل رو یکی یکی توی کارتون برگردوندم و روی تخت دراز کشیدم که دوباره صدای پیانو بلند شد. اشک توی چشم هام جمع شد. این همون ملودی بود که خودش ساخته بود و به من تقدیم کرده بود. اسمش رو گذاشته بود «رویای دی».


romangram.com | @romangram_com