#تنها_نیستیم_پارت_34

-مهم نیست.

-پس چرا پرسیدی؟

-که بدونی من اعتقاد دارم.

-تو اصلا اولین نگاه آنا رو یادته؟

با خنده اضافه کردم: چند سالت بود؟ 4... 5...

خودش هم خندید و گفت: می ترسم.

با تعجب گفتم: از چی؟

-عشق

-...

-یه بار بدبختم کرده... به زور باهاش کنار اومدم... حالا که همه چیز مرتب شد دوباره...

بقیه ی حرفش رو خورد.

دلم به حالش سوخت و گفتم: چرا پیش دکتر نمیری؟ شاید کمکت کنه.

خندید و چیزی نگفت.

-حرفم خنده دار بود؟

-تو اصلا نمی دونی دارم درباره ی چی حرف می زنم. بعد داری نظر میدی.

-می دونم.

-نمی دونی. من از این می ترسم که برای بار سوم اشتباه کنم. به خصوص که همه چی عجیب غریبه. می ترسم کسی رو دوست داشته باشم.

دیگه رسماً هیچی از حرف هاش سر درنمی آوردم. حس می کردم احتیاجی به کمک فکری نداره. فقط می خواد خودش رو خالی و کنه و حرف بزنه.

-اون ها رو دوست نداشتم. وقتی جدا شدیم تازه خوشحال هم شدم. می ترسم.

-باشه. بقیه ی ترس هات رو تو ماشین بگو. پاشو بریم تا من قاطی نکردم.

مامان مثل تمام عصرهای گذشته رفته بود قبرستون و سفارش کرده بود که تا اومدن پدر و مادر شادی، سرش رو گرم کنم. تمام سعی ش رو می کرد که مهر شادی توی دلم بیفته. احتمالا فکر می کرد این طوری اتفاق های گذشته از ذهنم پاک میشه.

romangram.com | @romangram_com