#تنها_نیستیم_پارت_33


گوشیش رو درآورد و چیزی تایپ کرد. چند ثانیه بعد حسام از پله های انتهای سالن پایین اومد و با دیدن من کنار بهنام، اخم بانمکی کرد و گفت: دکتر! با دختردایی خوشگل من قرار گذاشتی، من باید خرجش رو بدم؟

بهنام خندید و گفت: تو خجالت نمی کشی بچه جون؟ همین دختردایی خوشگلت! پیشنهاد داد بیایم.

حسام به من لبخند زد و گفت: مخلصیم!

من خندیدم و بهنام گفت: بسه بچه پر رو! برو بگو پیتزاهای ما سفارشی باشه.

-من پر رو ام؟؟! آخه دکتر! تو که همه ی زن های این شهر رو تست کردی... این یه دونه رو واسه ما میذاشتی خوُ.

من از خنده شونه هام می لرزید و بهنام با نگرانی به حسام نگاه می کرد که بیشتر باعث خنده می شد. نگاهش ته مایه ی عصبانیت گرفت و گفت: خجالت بکش! آتو مثل خواهرته!

-نگران نباش من ماهی رو از تور بقیه در نمیارم!

و با ژست بانمکی از پله ها بالا رفت.

بهنام به طرف من برگشت و گفت: نیش ت رو ببند! زشته!

-اینجا که کسی نیست!

-پس اون ها چی اند؟ عنکبوت؟!

-اون ها که دو کیلومتر اونطرف تر نشستند! همینطوری کردی که زن هات رو فراری دادی دیگه.

و دوباره خندیدم. پیتزای خوشمزه ای بود که من رو یاد دوران دانشجوییم انداخت. هنوز تموم نشده بود که پرسید: چه خبر؟ صبح که اومدی خاله خوب بود؟

- خبری نیست. حال آنا هم خوب بود.

خندید و گفت: فکر نکنم اختلاف تو و آنا هیچوقت حل بشه.

-مگه اینکه دریاها خشک بشه و کوه ها پوشال.

-...

-خوشبختانه روزهایی که من خونه ام میره فرهنگسرا.

چند دقیقه سکوت شد. از پشت شیشه های دودی به خیابون نسبتا خلوت نگاه می کردم که بهنام به حرف اومد: به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟

به طرفش برگشتم که تیکه بندازم و بخندیم ولی دیدم خیلی جدی نگاهم می کنه و گفتم: به عشق اعتقاد ندارم!


romangram.com | @romangram_com