#تنها_نیستیم_پارت_32
نفسم رو فوت کردم. حالا کلی دوباره کاری داشتم. چند تا کلمه رو خوندم و گفتم: این کلمه ها که اسم اعضای بدنه! چه مشکلی داره؟
-دست ما نیست عزیزم.
-چشم. دقت می کنم.
وقتی بیرون رفت، با ابروی بالا رفته به بهنام نگاه کردم که خودش رو مظلوم کرد و گفت: حالا چرا می زنی؟
مشغول خوندن نوشته ها شدم و چیزی نگفتم.
-خیله خب جوجو! عوضش ناهار می برمت بیرون.
-...
با خنده گفت: بیام از دلت در بیارم؟
یاد حرکت اون روزش افتادم و گفتم: اگه کتک می خوای بیا!
-بدبخت! خیلی ها از خداشونه من یه نگاه بندازم بهشون.
-خدا رو شکر، من جزء اون خیلی ها نیستم.
خندید و چیزی نگفت. یک ساعت بعد توی خیابون بودیم و به طرف یه رستوران مجهول می رفتیم. یاد حسام افتادم و گفتم: فست فود حسام کجاست؟
-چطور مگه؟
-بریم، ببینیم چجوریه.
-لازم نکرده. اون بچه نزده می رقصه. حالا بریم اونجا که چی؟
-اتفاقاً پسر بامزه ای شده. بریم همون جا.
وقتی از در وارد می شدیم اولین چیزی که نظر آدم رو جلب می کرد، طراحی صندلی ها و انتخاب رنگ بود. خیلی جذاب و دوست داشتنی بود. ناخودآگاه لبخند زدم.
بهنام پشت یکی از میزهای دو نفره نشست و گفت: قشنگه؟
-آره.
-طراحی آناست.
به صورتش که پر از هیجان و افتخار بود، نیشخند زدم و چیزی نگفتم.
romangram.com | @romangram_com