#تنها_نیستیم_پارت_31


دوباره هولش دادم.

-تو نی نی نداری؟

-نه.

-عروسی نکردی؟

-کردم.

مشکوک نگاهم کرد و گفت: طلاق گرفتی؟

تاب رو نگه داشتم و با تعجب گفتم: تو از کجا می دونی طلاق چیه؟

-آخه مامان به دایی بهنام میگه.

نمی خواستم فضولی کنم. اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.

-چی میگه؟

-میگه «داری میای سر راه طلاق بگیر!»

از حرفش خنده م گرفت. خود شادی هم خندید. از چیزی که یه لحظه به ذهنم خطور کرده بود، ناراحت شده بودم و برای خودم هم جای تعجب داشت. هولش دادم و اون هم یه لیس به بستنی زد.

-آخه می دونی! دایی بهنام همه ش طلاق می گیره.

خنده م بیشتر شد و گفتم: آره من هم طلاق گرفتم.

-یه روز مامان رفته بود...

حرفش رو قطع کردم و گفتم: بریم اون طرف سرسره سوار شی که تا مادرت نرسیده، برگردیم خونه.

نمی خواستم حرف دیگه ای بزنه. درک می کردم که چرا آنا نمیذاره شادی به من نزدیک بشه.

خانوم نسبتاً مسنی که ویراستار اصلی بود، کنار میزم ایستاد و برگه هایی که برای بازبینی بهش داده بودم رو جلوم گذاشت.

-خانوم هاشمی! بعضی قسمت های متن باید جایگزین بشه که دورش علامت زدم. کلمه هایی که از نظر ممیزی ارشاد مورد داره توی این لیست هست. فکر می کردم خود دکتر بهت داده!

به بهنام نگاه کردم که شیطون نگاهمون می کرد و سریع سرش رو با برگه های زیر دستش مشغول کرد و گفت: یادم رفت.


romangram.com | @romangram_com