#تنها_نیستیم_پارت_30

-نه.

دوباره ناراحت شد و آلبوم رو بست. شادی گفت: مادر جون! مامانم کی میاد؟

-غروب میاد عزیزم. ناهار چی داشتید؟

-ماکارونی.

-برو کارتون ببین تا بابات بیاد.

-نمیشه بریم پارک؟

مامان به من نگاه کرد و گفت: من حال و حوصله ندارم. تو می بریش؟

به شادی نگاه کردم که چشم هاش مثل وقت هایی شده بود که نیما مهربون می شد و بوس می خواست.

-برو حاضر شو.

-میشه صورتم رو نشورم؟

-باشه.

این همه حرف گوش کنی از بچه ی آناهیتا بعید بود!

وقتی توی پارک قدم می زدیم و بستنی می خوردیم، فهمیدم که خیلی مستعد حرف زدن درباره ی خونه و زندگیشونه. اصلا وارد هیچ جریانی نشدم که درباره ی پدر و مادرش چیزی نگه.

روی تاب نشست و گفت: هولم میدی؟

هولش دادم. یه لیس زد و دوباره گفت: پدر جون همیشه برام شاتوتی می خرید.

یادم افتاد که بابا برای من هم شاتوتی می خرید.

-دلم براش تنگه. ولی بابا گفته چیزی نگم.

-چرا؟

-آخه مامان گریه می کنه.

-به مامانت نگی برات بستنی خریدم.

-باشه.

romangram.com | @romangram_com