#تنها_نیستیم_پارت_29
برای اینکه بوی سیگار تو ساختمون پخش نشه، روی سنگ های سرد کف بالکن نشسته بودم. یاد روزهایی افتادم که مسئول خوابگاه مدام بهمون گیر می داد. فندک رو توی دستم چرخوندم و روزی که بیرونش کردند، جلوی چشمم اومد. ناراحت بودم. از دست همه. ولی نه از دست خودم. وجدانم راحت بود که هر کاری می تونستم کرده بودم. وقتی من هم باهاش از خوابگاه بیرون اومدم، هیچ چیز برای ادامه دادن نداشتم. خودم بودم و جیب خالی.
ضربه ای به شیشه ی در خورد. برگشتم و صورت شادی رو دیدم که بهم زل زده بود. سریع سیگار رو خاموش کردم و فندک رو توی جیبم گذاشتم. در رو باز کردم که چند تا سرفه کرد.
-چی شده؟
-سیگار می کشیدی؟
-نه!
-بابای من هم می کشه ولی میگه نه!
خنده م گرفت و از زیپ چمدون اسپری درآوردم. به خودم و هوا زدم.
-با من کار داری؟
-مادر جون گفت بیام خودم رو نشون بدم.
تازه متوجه گیجی خودم و صورت شادی شدم که طرح یه شیر روش نقاشی شده بود.
-کی برات کشیده؟
-خاله رها.
-مربی مهدتون؟
-آره.
به صورتش خیره شدم. بچه ی بامزه ای بود. هر چند که من از بچه ها خوشم نمیومد. حوصله شون رو نداشتم.
-قشنگ شدم؟
نگاهم رو از صورتش گرفتم و گفتم: آره.
با هم از اتاق بیرون رفتیم که مامان با لبخند نگاهمون می کرد. کنارش روی کاناپه ها نشستیم که دیدم آلبوم عکس بابا توی دستشه. وقتی نگاهم رو روی عکس ها دید، گفت: باورم نمیشه 8 روز گذشته باشه.
-...
-می خوای ببینی؟
romangram.com | @romangram_com