#تنها_نیستیم_پارت_28

وقتی بیرون رفت بقیه ی پذیرایی رو هم تمیز کردم و به اتاق مامان رفتم. روی تخت دراز کشیده بود. کنارش نشستم. دستم رو گرفت و گفت: بهنام رو دیدی؟

خنده م گرفت و گفتم: مامان!

-بله؟

-بهنام رو دوست داری. نه؟

-آره.

-آنا رو چطور؟

-آره.

-نمیشه من رو هم دوست داشته باشی؟

خودش رو بالا کشید. به تخت تکیه داد و گفت: چی داری میگی؟

-لازم نیست برای حفظ زندگی آنا و نگه داشتن بهنام، از من مایه بذاری!

با ناراحتی گفت: منظورت چیه؟

-بهنام تا آنا زنده ست از این خونه دور نمیشه.

اخم کرد و گفت: اون مال خیلی وقت پیشه.

-فکر می کنی چرا دو بار طلاق داده؟

با دلخوری گفت: الان تهران نگه داشتن تو برام از همه چی مهم تره.

ساکت شدم. از اینکه دلخورش کرده بودم، ناراحت بودم. شاید اینکار ها رو می کرد که وابستگی من به بهنام مانع رفتنم بشه. گفتم: من توی اصفهان زندگی خوب و آرومی دارم. توی یه خونه ی بزرگ با معماری قدیمی زندگی می کنم. صاحب خونه م خیلی بهم سر می زنه. حتی تو مهمونی بچه هاش هم شرکت می کنم. دختر هاش وقتی مسافرت میرند برام سوغاتیمیارند. هر جمعه برام دلمه درست می کنه. چون بهش گفتم دوست دارم.

مامان با دستمال اشک هاش رو پاک کرد و چیزی نگفت.

-این ها رو گفتم که خوشحال بشی، نه ناراحت.

-این که زندگی نمیشه!

-من باز هم بهتون سر می زنم.

دوباره دراز کشید و پتو رو روی صورتش انداخت. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

romangram.com | @romangram_com