#تنها_نیستیم_پارت_27
-...
-جلوی کی می خوای جلب توجه کنی؟ بهنام؟
-من 20 روز دیگه بر می گردم. اونی که محتاج توجه بقیه ست، تویی!
کریستال روی میز رو برداشتم و دستمال رو روش کشیدم. به طرف در سالن رفت. بهنام هنوز ایستاده بود. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: اینجا چکار می کنی؟
-خاله رو معاینه کردم.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم: زیارت قبول!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: البته من که شکی ندارم تو فقط برای معاینه ی مامان اینجا رفت و آمد می کنی...
چیزی نگفت که آنا جلوی در صدا زد: بهنام! دیرم شد.
بهنام پالتوش رو پوشید و گفت: اومدم!
آنا بیرون رفت و نسرین هم مثلا برای راحتی ما، خودش رو با دورترین نقطه ی پذیرایی سرگرم کرد. می تونستم درک کنم، اون هایی که برای تمیز کردن خونه میرند چه حسی دارند.
بهنام صداش رو پایین آورد و گفت: متوجه رفتار خاله شدی؟
-...
-نمی خواست آنا رو برسونم.
-...
-همه ش از تو حرف می زد!
-...
-سعی می کنه ما رو به هم نزدیک کنه! نگو که نفهمیدی.
-مامان بیچاره! نمی دونه فاصله ی من و تو از اصفهان تا تهرانه!
-نمی دونم چی باید بگم.
-نگران نباش. باهاش حرف می زنم.
romangram.com | @romangram_com