#تنها_نیستیم_پارت_26
-چیزی بینتون هست که به من نمیگی؟
-معلومه که نه!
-تو دیگه چرا آروم حرف می زنی؟
-جدی؟
تک سرفه ای کرد و با صدای معمولی گفت: بیا با خودش صحبت کن. اومد تو اتاق من. گوشی.
صدای مهیار اومد که گفت: پاک ما رو فراموش کردی خانوم هاشمی!
-این چه حرفیه؟
-مرجان بهم گفت یه ماه مرخصی می خوای. آره؟
-بدون حقوق.
-رو چه حسابی فکر کردی می تونی یه ماه مرخصی بگیری؟
-وقتی رئیس آدم برادر دوستش باشه، نیازی به حساب و کتاب نیست.
خندید و با لهجه ی اصفهانی که همیشه من رو به خنده مینداخت، گفت: حاج خانوم! «بدون حقوق» رو خوب اومدی.
زدم زیر خنده و صدای خنده ی مرجان و مهیار هم از پشت خط میومد.
وقتی خیالم از بابت مرخصی راحت شد، از اتاق بیرون اومدم. بهنام روزهای زوج به انتشارات می رفت و به من هم گفته بود فقط همین روزها برم. بهش نمیومد که انقدر حساس باشه. صبح برای عیادت مامان اومده بود و الان هم توی اتاقش بود، بعد می رفت بیمارستان.
نسرین در حال گردگیری مبل ها بود. بهش نزدیک شدم و گفتم: کمک نمی خوای؟
-نه خانوم! این حرف ها چیه؟
یکی از دستمال ها رو برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن شیشه ی میز. آنا و بهنام از اتاق مامان بیرون اومدند.
نسرین با ترس گفت: خانوم خودم تمیز می کنم. شما چرا؟
-حوصله م سر رفته.
آنا کنار میز ایستاد. پالتوی خوشدوخت مشکی پوشیده بود و آماده ی بیرون رفتن بود. مامان می گفت تو یه فرهنگسرا به صورت افتخاری کار می کنه.
-مثلاً می خوای بگی خیلی خاکی هستی. مگه نه؟
romangram.com | @romangram_com