#تلاطم_پارت_9
-حامی انگار به هوش اومده
و همون لحظه نگاهش به سمت من برگشت، تکیه شو از دیوار برداشته بود و به سمتم قدم برمیداشت و خطاب به پسری که اونور بود گفت که بره به دکتر اطلاع بده و من همونطور منگ نگاش میکردم.
دیواره های ذهنمو کنکاش میکردم و پسری چشم سبز با موها و ته ریش مشکی ابدا یادم نمیومد.
حتی میتونم بگم هیچ چیزی یادم نمیومد، همه چی برام مبهم بود.
-خوبی؟
وقتی داشت نزدیکم میشد اینو پرسید.
-تو کی هستی؟ چه اتفاقی افتاده؟
با چشم های ریز شده گفت:
-یادت نیست؟
میخواستم سرمو تکون بدم که صدای باز شدن در اومد.
romangram.com | @romangram_com