#تلاطم_پارت_7
تعدادی پرستار و دکتر بالای سرش در حال معاینه بودند و یکی اطلاعات چیز هایی که اتفاق افتاده بود را میخواست؛ تصادف را توضیح داد و یکی از پرسنل از او خواست که بیمارستان را ترک نکند.
صدای پای سروش را شنید که با عجله به سمتش میآمد، لحظه ای به سمت او برگشت و، بعد صدای جابجا کردن تخت را شنید که میخواستند دخترک را به سوی بخش ببرند.
مدام از اینکه او خون زیادی از دست داده صحبت میکردند و حامی بیش از پیش نگران میشد و عذاب وجدان میگرفت.
ساعت دوازده بود و آندو همچنان نگران روی صندلی های انتظار نشسته بودند.
حامی با شنیدن صدای قدم های دکتر، سرش را بلند کرد و به او نگریست. بی خبری کلافه اش کرده بود و هرچه زودتر منتظر شنیدن وضعیت دخترک بود.
دکتر انگار که از صورتش سوالش را خوانده باشد شروع به توضیح دادن کرد:
- نسبتتون با بیمار چیه؟
- من...نمیشناسمش.
بعد از کمی مکث این را گفت انگار که از گفتنش تردید داشت.
دکتر که نگرانی اش را دید جریان تصادف را حدس زد و او را کمی و فقط کمی آرام کرد:
romangram.com | @romangram_com